بازگشت

وحشت هارون از امام كاظم


سفيان بن نزار مي گويد: روزي مأمون



[ صفحه 135]



گفت: آيا مي دانيد چه كسي شيعه شدن را به من آموخت؟ گفتند: نه. گفت: پدرم. هارون از او پرسيد: چگونه؟ مأمون گفت: سالي با پدرم به حج رفتم. بعد از فراغت از مراسم حج به مدينه آمد و در منزلي اقامت گزيد و به همراهانش گفت: هيچ كس بر من وارد نشود، مگر آن كه خود را معرفي كند، تا اين كه پيرمردي كه عبادت او را لاغر كرده بود، سوار بر مركبي وارد شد.

هارون گفت: بگوئيد با مركب خود داخل شود. از او بسيار تجليل كرد و صورت او را بوسيد و از احوال او پرسيد. سپس من و برادرم امين را مأمور كرد تا آن پيرمرد را مشايعت كنيم.

از پدرم پرسيدم: وي چه شخصي بود كه او را اين گونه تكريم كردي؟ گفت: او حجت خدا بر همه ي مردم حضرت كاظم عليه السلام است. گفتم: مگر تو خليفه نيستي؟ گفت: من در ظاهر و به زور و غلبه زمامدار هستم، اما او خليفه ي بر حق خداوند بر مردم است.

گفتم: پس چرا حكومت را به او واگذار نمي كني؟ گفت: به خدا سوگند! اگر تو نيز در امر حكومت با من منازعه كني، تو را مي كشم. زيرا ملك عقيم و نازا است؛ «و الله لو نازعتني هذا الأمر، لأخذت الذي فيه عيناك؛ فان الملك عقيم».

گفتم: پس چرا به تمام كساني كه از مهاجران و انصار به ديدن تو مي آيند، حتي آنان را كه نمي شناسي، پنج هزار دينار مي دهي، اما به امام كاظم عليه السلام 200 درهم مي دهي؟



[ صفحه 136]



گفت: پسرم همين مقداري هم كه به او مي دهم، از او در امان نيستم (مي ترسم عليه من قيام كند)؛ «فاني لو اعطيت هذا ما ضمنته له ما كنت آمنه». [1] .


پاورقي

[1] بحار، ج 48، ص 130؛ مناقب، ج 2، ص 372؛ ينابيع المودة، ج 3، ص 32.