شقيق بلخي
شقيق بلخي مي گويد: در سال 149 هجري به قصد حج حركت كردم و در قادسيه فرود آمدم. نگاهم به جواني خوش سيما افتاد كه از مردم جدا شده بود. با خود گفتم: اين جوان از فرقه ي صوفيه است كه مي خواهد خود را در اين سفر بر مردم تحميل كند. رفتم تا او را سرزنش كنم ناگهان جوان رو به من كرد و فرمود: «يا شقيق! اجتنبوا كثيراً من الظن ان بعض الظن اثم». [1] .
آنگاه جوان مرا تنها گذاشت. از اين رخداد تعجب كردم و با خود گفتم:
[ صفحه 148]
بايد از او حلاليت بطلبم. شتابان رفتم، ولي به او نرسيدم؛ تا اين كه در منزل واقصه او را ديدم كه به نماز مشغول است و بدنش مي لرزد و اشك او جاري است تا نمازش تمام شد، به من فرمود: (اني لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحاً ثم اهتدي).
سپس مرا ترك كرد و رفت. با خود گفتم: اين جوان از ابدال است زيرا دو مرتبه از نهان من خبر داد. چون در منزل زباله رسيدم، او را ديدم كه در كنار چاهي ايستاده و كوزه اي در دست دارد و مي خواهد آب بكشد، اما كوزه از دستش رها شد و در چاه افتاد. در اين هنگام رو به آسمان كرد و گفت:
أنت ربي اذا ظمئت الي الماء
و قوتي اذا أردت الطعام
يعني توئي سيرابي من هر گاه به جهت تشنگي رو به سوي آب آورم و تو قوت من هستي، هر وقتي كه طعامي بخواهم.
شقيق مي گويد: آب چاه جوشيد و بالا آمد. آن جوان كوزه را گرفت و وضو ساخت و چهار ركعت نماز خواند.
من هم از آن شخص تقاضاي آب كردم. او به من آب داد و من سيراب شدم. به خدا سوگند كه آبي لذيذتر از آن نياشاميده بودم.
ديگر آن بزرگوار را نديدم تا وارد مكه شدم. نيمه شبي او را در حال نماز و گريه ديدم و بعد از نماز صبح نيز مشغول طواف شد. هنگام خروج از مسجد غلامان و افراد ديگري اطراف او را گرفته بودند و به او سلام مي كردند و احترام مي گذاشتند.
[ صفحه 149]
از يكي پرسيدم: اين آقا كيست؟ گفت: اين شخص موسي بن جعفر عليه السلام است. گفتم: عجايبي از او ديدم، اگر از غير او بود، عجب بود؛ ليكن چون از اين بزرگوار است، جاي شگفتي ندارد. [2] .
پاورقي
[1] حجرات، آيه ي 12.
[2] بحار، ج 48، ص 80.