بازگشت

شهادت امام كاظم


هنگام شهادت، حدود پنجاه و پنج سال از عمر شريف و با بركت امام (عليه السلام) گذشته بود. مدت امام حضرت، سي و پنج سال بود. بخشي از اين مدت، در زمان خلافت منصور سپري شد و بخشي از دوره ي امامت ايشان كه حدود ده سال بود، در ايام حكومت مهدي عباسي سپري شد.

مهدي عباسي با آنكه امام كاظم (عليه السلام) را به عراق احضار كرد و زنداني كرد، اما به دليل آنكه معجزات زيادي از آن حضرت ديد، جرأت آزار رساندن بيشتر را پيدا نكرد و اجازه داد تا امام (عليه السلام) به مدينه برگردد.

حدود يك سال از دوران امامت حضرت امام موسي بن جعفر (عليه السلام) در زمان خلافت هادي بود. او نيز با همه ي سعي و



[ صفحه 54]



تلاشي كه كرد، نتوانست به امام كاظم (عليه السلام) آسيبي برساند.

وقتي خلافت به چنگ هارون الرشيد افتاد، حضرت را به بغداد آورد و مدت زماني امام كاظم (عليه السلام) را زنداني كرد و سپس در 25 رجب، سال 183 (ه ق) در سن 55 سالگي در زنداني در بغداد، به دستور هارون الرشيد به وسيله ي مسموميت با زهر به شهادت رسيد.

هارون الرشيد به فضل بن ربيع دستور داده بود كه امام موسي بن جعفر (عليه السلام) را زنداني كند.

فضل بن ربيع مي گويد:

«در مدتي كه مسئوليت زنداني كردن امام كاظم (عليه السلام) با من بود، هارون، بارها به من پيغام فرستاد، حضرت را به شهادت برسانم، ولي من قبول نكردم و اعلام كردم كه جرأت انجام اين كار را ندارم و از عهده ي من خارج است.»

هارون وقتي فهميد كه به دست فضل بن ربيع نمي تواند، امام (عليه السلام) را به قتل برساند، دستور داد تا حضرت را از نزد فضل بن ربيع به نزد فضل بن برمكي انتقال دهند.

فضل هر شب سفره ي غذايي نزد حضرت پهن مي كرد و اجازه



[ صفحه 55]



نمي داد كه از بيرون براي امام (عليه السلام) غذا بياورند.

وقتي در چهاردهمين شب سفره ي غذا را آوردند، آن امام مظلوم به سوي آسمان نگاه كرد و فرمود: «خداوندا! تو مي داني كه ناچارم از اين غذا بخورم».

وقتي كه كمي از آن غذا ميل كرد، اثر زهر در سيماي نوراني اش پيدا شد و بيمار گرديد.

فرداي آن شب، طبيبي را به بالين آن حضرت آوردند، هرچه طبيب سعي كرد تا علت بيماري را از حضرت بپرسد، امام (عليه السلام) پاسخي نداد، وقتي اصرار طبيب زياد شد، امام كاظم (عليه السلام) دست مبارك را به او نشان داد و فرمود:

«علت بيماري من اين است.»

طبيب وقتي نگاه كرد، ديد رنگ كف دست ايشان، در اثر زهر سبز شده است. با مشاهده ي اين وضع، طبيب برگشت و به فضل بن برمكي و اطرافيانش گفت:

«به خدا قسم! ايشان بهتر از شما مي داند كه با او چه كرده ايد.»

روايت ديگري از علت شهادت حضرت گفته شده است كه



[ صفحه 56]



وقتي فضل بن يحيي برمكي در به قتل رساندن امام (عليه السلام) كوتاهي كرد و خبر به هارون رسيد كه آن حضرت را اكرام و تعظيم مي كند.

هارون يكي از خدمتكاران خود به نام مسرور را با سرعت و به همراه دو نامه روانه ي بغداد كرد و به او دستور داد تا بي خبر به خانه ي فضل برود و بررسي كند، اگر فضل همان طور كه در گزارشات جاسوسان گفته شده است، در به شهادت رساندن حضرت كوتاهي مي كند. يكي از آن دو نامه را به شخصي به نام عباس بن محمد و نامه ي ديگر را به فردي به نام سندي بن شاهك بدهد، تا آن دو نفر به دستوراتي كه در نامه ها وجود دارد، عمل كنند.

مسرور بي خبر وارد خانه ي فضل شد و ديد كه رفتار او نسبت به حضرت، همانطور است كه به هارون الرشيد گزارش شده است. به همين دليل به خانه ي عباس بن محمد رفت و نامه ي هارون را به او داد. عباس پس از آنكه نامه را باز كرد و خواند، فضل بن يحيي را احضار كرد و صد تازيانه به او زد، بعد به دستور خليفه قرار شد كه مسئوليت زنداني كردن امام



[ صفحه 57]



كاظم (عليه السلام) به سندي بن شاهك واگذار شود. وقتي پدر فضل بن يحيي باخبر شد كه هارون از دست فرزندش عصباني است. با عجله خود را به خانه ي خليفه رساند و هنگامي كه هارون در جمع ياران حضور داشت، آهسته در گوش او گفت:

«اگر پسر من با فرمان شما مخالفت كرده است. من اطاعت مي كنم و موسي بن جعفر (عليه السلام) را به قتل مي رسانم.»

هارون خوشحال شد و به اهل مجلس گفت:

«فضل با فرمان من مخالفت كرده بود، من هم او را لعنت كرده بودم. حالا كه پدر او از براي او توبه كرده است، از تقصير او گذشتم، شما هم از او راضي باشيد.»

پدر فضل به سرعت از نزد هارون روانه بغداد شد و «سندي بن شاهك» را نزد خود فراخواند و به او دستور داد تا حضرت كاظم (عليه السلام) را مسموم گرداند. به همين دليل چند دانه رطب زهرآلود را به سندي داد. او هم رطب را نزد آن امام غريب برد و حضرت را مجبور كرد تا از آنها ميل كند. به ناچار امام كاظم (عليه السلام) چند دانه از رطب ها را تناول كرد.

سند بن شاهك گفت: «بيشتر ميل كنيد.»



[ صفحه 58]



حضرت فرمود: «همين مقدار كه خوردم تو را به هدفت مي رساند، ديگر به بيش از اين احتياجي نيست.»

سندي بن شاهك براي عوام فريبي چند روز قبل از شهادت حضرت، چند نفر از قاضيان و ريش سفيدان را نزد امام (عليه السلام) آورد و به آنها گفت: «در بين مردم شايع است كه موسي بن جعفر (عليه السلام) گرفتار و در سختي به سر مي برد. شما وضعيت او را ببينيد و شهادت بدهيد كه آزار و اذيتي به او نمي رسد و گرفتار هيچ گونه سختي و بيماري هم نيست.»

وقتي حرفهاي «سندي» تمام شد، حضرت به حاضران فرمود: «اي جماعت! شهادت بدهيد كه مدت سه روز است كه من را مسموم كرده اند. در ظاهر سالم به نظر مي رسم، اما زهر در درون من نفوذ كرده است.»

پايان امروز، رنگ چهره ام به شدت سرخ خواهد شد و فردا زرد شديد و روز سوم به سفيدي خواهد گراييد و سرانجام پايان روز سوم روح مقدس امام موسي بن جعفر (عليه السلام) به ارواح پاك پيامبران و صديقان و شهداء ملحق مي گردد.

يكي از كساني كه به دعوت «سندي» به ديدار امام (عليه السلام)



[ صفحه 59]



رفته بود، ماجرا را چنين تعريف مي كند:

يك روز «سندي بن شاهك» ما را كه هشتاد نفر از دانشمندان مشهور بوديم را جمع كرد و به خانه اي برد كه موسي بن جعفر (عليه السلام) در آن خانه بود. وقتي نشستيم، سندي گفت:

«احوال موسي بن جعفر (عليه السلام) را ملاحظه كنيد، مي بينيد كه آسيبي به او نرسيده است. مردم شايع كرده اند كه ما به ايشان اذيت و آزار زيادي رسانده ايم، در حالي كه مي بينيد ما از ايشان در چنين منزل بزرگي، بر روي فرشهاي زيبايي پذيرايي مي كنيم و خليفه هم كوچكترين نظر سوئي به ايشان ندارد. به اين علت موسي بن جعفر (عليه السلام) را نگاه داشته است كه با ايشان صحبت و بحث كند. الآن هم ايشان صحيح و سالم نشسته اند و هيچ گونه فشاري بر ايشان وارد نيست، اگر باور نداريد، از خودش سؤال كنيد.»

در تمام مدتي كه سندي بن شاهك حرف مي زد، همه ي توجه ما به اين بود كه با دقت وضعيت احوال حضرت را بررسي كنيم. آثار فضل، عبادت، نور، بزرگواري، نجابت، نيكي و زهد



[ صفحه 60]



از سيماي ايشان مي درخشيد.

در اين هنگام امام موسي بن جعفر (عليه السلام) فرمود:

«اي جماعت! شاهد باشيد كه به من زهر داده اند. ظاهر مسئله آنگونه است كه او مي گويد. بدانيد كه فردا رنگ چهره ام زرد خواهد شد و پس فردا از اين خانه ي رنج و سختي رحلت خواهم كرد.»

وقتي امام موسي كاظم (عليه السلام) اين مطالب را فرمود، سندي بن شاهك مانند شاخه هاي درخت خرما شروع به لرزيدن كرد. سپس امام به سندي فرمود:

«خدمتكارم را نزد من بياور كه پس از رحلت من عهده دار انجام كارها باشد.»

سندي بن شاهك پليد گفت:

«اجازه بدهيد كه از مال خودم شما را كفن نمايم.»

حضرت نپذيرفت و فرمودند: «كفن ما اهل بيت از مال حلال و پاكيزه است. علاوه بر اين، كفن من، نزد خودم حاضر است.»

پس از آنكه امام كاظم (عليه السلام) به شهادت رسيد، سندي بن



[ صفحه 61]



شاهك بزرگان بغداد را حاضر كرد، براي آنكه به اصطلاح ببينند كه هيچ گونه آثار جراحتي در بدن مبارك حضرت وجود ندارد و به اين وسيله مردم فريب بخورند و باور كنند كه در شهادت حضرت، هارون هيچ گونه تقصيري نداشته است. بعد هم دستور داد بدن مبارك حضرت را روي پل بغداد بگذارند و روي مباركشان را باز بگذارند، بعد به دروغ خطاب به مردم گفته شد:

«اي مردم! اين موسي بن جعفر (عليه السلام) است كه شيعيانش خيال كردند، هرگز نمي ميرد، بيائيد و ببينيد كه از دنيا رحلت كرده است.»

مردم همه مي آمدند و چهره ي نوراني حضرت را مي نگريستند و مي رفتند.

وقتي قرار شد جسد مطهر آن امام (عليه السلام) در قبرستان قريش به خاك سپرده شود، سندي بن شاهك به يك نفر دستور داده بود كه جلوي تشييع كنندگان با صداي بلند اين مطلب را تكرار كنند: «اين امام از دين خارج شدگان است! او را ببينيد.»

وقتي قرار شد حضرت موسي كاظم (عليه السلام) را از مدينه



[ صفحه 62]



به عراق تبعيد كنند، امام (عليه السلام) به حضرت امام رضا (عليه السلام) چنين فرمود:

«تا زماني كه من زنده ام و از وفاتم باخبر نشده اي، بايد هر شب كنار در خانه بخوابي.»

خدمتكار در ادامه مي گويد: «هرشب رختخواب امام رضا (عليه السلام) را در دالان خانه پهن مي كرديم. چهار سال چنين كرديم تا اين كه يك شب هرچه منتظر مانديم، حضرت امام رضا (عليه السلام) نيامد. همگي نگران شديم كه چه اتفاقي ممكن است براي ايشان افتاده باشد؟

وقتي صبح شد، امام رضا (عليه السلام) تشريف آورد و به بانوي خانه «ام احمد» فرمود:

«امانتي را كه پدرم نزد تو به امانت گذاشته است، به من بده.»

با شنيدن اين مطلب، آه سردي از سينه سوزان ام احمد بيرون آمد و در حالي كه به شدت گريه مي كرد، گفت:

«به خدا قسم، اينگونه مي فهمم كه مونس دل دردمندان و مستمندان، دار فاني را وداع گفته است.»



[ صفحه 63]



حضرت امام رضا (عليه السلام) او را تسلي داد و فرمود:

«اين راز را با كسي در ميان مگذار و اين آتش سوزان سينه را پنهان بدار تا خبر شهادت پدر بزرگوارم به حاكم مدينه برسد.»

ام احمد، امانتهايي را كه نزدش بود آورد و تقديم امام رضا (عليه السلام) كرد و گفت:

«يك روز امام موسي كاظم (عليه السلام) هنگام خداحافظي، اين امانت ها رابه من سپرد و فرمود:

«كسي را از راز اين امانت ها باخبر نساز. وقتي كه من رحلت كردم، هركدام از فرزندانم كه نزد تو آمد و آنها را از تو طلب كرد، آن ها را به او تحويل بده و بدان كه آن زمان، من دار فاني را وداع گفته ام.

ما فهميدم كه در شب شهادت امام موسي كاظم (عليه السلام)، حضرت امام رضا (عليه السلام) به مدد قدرت خداوند از مدينه به بغداد رفته و امر غسل و كفن و دفن پدر شهيدشان را انجام داده بود. از آن شب به بعد ديگر امام رضا (عليه السلام) در دالان خانه نخوابيد و چند روز بعد، خبر شهادت مظلومانه ي امام موسي بن جعفر (عليه السلام)، مدينه را در اندوه ماتم فرو برد. [1] .


پاورقي

[1] منتهي الآمال، ج 2.