بازگشت

مناظره كوبنده و شگفت انگيز با هارون


موسم حج بود. هارون كه غرق در غرور و خودخواهي بود فرمان داد تا صد هزار نفر از سپاهيانش او را در مراسم حج مشايعت كنند.

صد هزار سپاهي در ركاب خليفه با شكوه خاصي وارد مكه شدند. در اين ميان لشگريان كاملا مراقب بودند كه در اين سفر رسمي به خليفه جسارت و اهانتي نشود و كسي بر او برتري نداشته باشد. تنها او سرور باشد و ديگران چون برده هاي كم مقدار در برابرش كرنش كنند.

مناسك حج آغاز شد و با كنترل دقيق ادامه يافت. خليفه ي مست از قدرت و غرور كه مي خواست پيش از همگان اعمال حج را انجام دهد، متوجه جوان ناشناسي شد كه بدون اعتنا به او پيش مي رود.

هنگام استلام و بوسيدن حجرالاسود، هنگام خواندن نماز در مقام ابراهيم و در موارد ديگر آن جوان ناشناس اعمال حج



[ صفحه 61]



را يكي پس از ديگري جلوتر از هارون انجام مي دهد.

هارون چون مارگزيده به خود مي پيچيد ولي بهانه اي در دست نداشت تا جوان را مجازات كند؛ اما تمام توجهش به سوي او بود تا از مقابل چشمانش مخفي نشود.

جوان در گوشه اي نشست، هارون يكي از وزيران خود را نزد او فرستاد و او را احضار كرد.

جوان در پاسخ گفت: « من كاري با خليفه ندارم. اگر او كاري دارد نزد من بيايد ».

چون پاسخ قاطع جوان به هارون رسيد به ناچار برخاست و به حضور جوان آمد و كنار او نشست و به صورت آمرانه اي گفت: « اي جوان! نزد من بنشين! »

جوان گفت:« اينجا خانه ي خداست؛ خانه امن و آزادي؛ جايگاه امر و نهي نيست. اگر دلم خواست مي نشينم و اگر نخواستم نمي نشينم ».

هارون كه داشت ديوانه مي شد گفت:

« چرا احترام رييس مؤمنان را حفظ نكردي »؟

جوان گفت: « مگر تو قرآن نخوانده اي؟ مگر قرآن نمي گويد:

« سواء العاكف فيه و الباد » [1] .

« در اين خانه ي خدا، شهري و روستايي يكسانند. »



[ صفحه 62]



هارون سخت دگرگون شد و دانست كه با فردي غير عادي طرف است. پس به خيال خام خود نقشه اي كشيد تا جوان را در دام توطئه خويش اندازد. لذا گفت:

« اي جوان، اينك مسأله اي از تو مي پرسم. اگر پاسخ ندادي، به مجازات دردناكي خواهي رسيد ».

جوان گفت: « آيا سؤال تو، سؤال شاگرد از استاد است يا قصد اذيت و آزار داري؟ »

هارون گفت: « چون شاگردي از استاد سؤال مي پرسم ».

جوان گفت: « پس مؤدب و مانند شاگرد بنشين و از استادت سؤال كن ».

هارون كه گمان مي كرد به زودي از شر جوان آسوده خواهد شد گفت:« دين چيست؟ »

جوان گفت: « دين عبارت است از 1 و 5 و 17 و 34 و از يك، دوازده و از يك، چهل و يك در برابر يك و در تمام عمر يك ».

هارون قاه قاه خنديد و پاسخ جوان را به استهزاء گرفت و آنگاه گفت: « من درباره ي دين مي پرسم و تو از رياضيات و حساب مي گويي »؟

جوان با كمال متانت و جديت گفت:

« أما علمت ان الدين كله حساب »!

« آيا نمي داني كه دين جز حساب نيست؟



[ صفحه 63]



« تمام آنچه آفريده شد، همه و همه از روي دقت و حساب است. انساني كه دورانديش نباشد و در گفتارش حسابگر نباشد دين ندارد ».

مگر قرآن نفرموده:

« و ان كان مثقال حبة من خردل اتينا بها و كفي بنا حاسبين ». [2] .

« اگر ذره اي از بدن مردگان در جاهاي مختلف باشد، همه را جمع مي كنيم و بار ديگر زنده مي كنيم و به پاي حساب مي آوريم ».

هارون كه سخت غضبناك شده بود گفت:

« اين اعدادي را كه رديف كردي شرح بده وگرنه دستور مي دهم بين صفا و مروه سر از بدنت بردارند »!

جوان در آرامش تمام گفت:

« يك، آيين اسلام است.

پنج، نمازهاي پنج گانه است.

هفده، تعداد ركعات نماز يوميه است.

سي و چهار، تعداد سجده هاي نمازهاي پنج گانه است.

منظورم از يك از دوازده، روزه ي ماه مبارك رمضان است كه از دوازده ماه بايد يك ماه آن را روزه گرفت.



[ صفحه 64]



منظورم از يك در برابر يك، حد نصاب قانون قصاص است كه بايد برابر مقتول فقط يك نفر را كشت (يعني فقط قاتل را).

منظورم از در تمام عمر، يك، حج واجبي است كه بر عهده ي مستطيع است ».

هارون رنگ باخته بود و در دل، جوان را تحسين مي كرد.

يكي از مشاوران هارون كه مجذوب جوان شده بود گفت:

« اي خليفه! از اين جوان بگذر و او را مورد لطف خود قرار بده ».

جوان از شفاعت مشاور خليفه خنديد.

هارون گفت: « چرا خنديدي »؟

جوان گفت: « نمي دانم كدام يك از شما دو نفر احمق تر هستيد. آن كه قصد كشتن مرا قبل از رسيدن اجلم دارد، يا آن كه مي خواهد مرگ مقدر مرا به تأخير اندازد ».

هارون كه جوان را فردي بي نظير يافته بود، دستور داد كيسه هايي از دينار و درهم به او بدهند.

جوان گفت: « اين كيسه ها براي پاسخ سؤال توست يا براي شيريني گفتارم »؟

هارون گفت: « براي شيرين كلامي تو ».

جوان گفت: اينك من از تو سؤالي مي كنم، اگر پاسخ دادي كيسه ها براي خودت و در غير اين صورت دو برابر اين كيسه ها به



[ صفحه 65]



من بده تا با آن بينوايان را به سامان برسانم ».

هارون گفت: « بپرس ».

جوان گفت: « خنفساء (نوعي سوسك كوچك) با پستان شير به بچه خود مي دهد يا با دهانش »؟

هارون گفت: « آيا چنين سؤالي از خليفه مي پرسند »؟!

جوان گفت: « مگر پيامبر نفرمود كه پيشواي مردم بايد در عقل و فكر سرآمد مردم باشد ».

هارون سر به زير انداخت و گفت: « نمي دانم. شما بفرماييد تا استفاده برم »! جوان گفت: « خنفساء روي خاك راه مي رود و به وسيله ي همان خاك غذا در پستانش قرار مي گيرد و از پستان خودش غذا مي خورد »!

هارون كه بهت زده شده بود طبق قرار قبلي كيسه هاي طلا و نقره ي بيش تري به جوان داد ».

جوان ناشناس كه خوشحال به نظر مي رسيد از جاي برخاست و رفت ».

هارون به اطرافيان خود گفت: « تحقيق كنيد و سريعا به من بگوييد اين جوان كيست »؟

مدتي بعد به هارون گفتند: « اين جوان فرزند برومند جعفر بن محمد است. او موسي بن جعفر نام دارد و در سايه ي رييس مذهب شيعه بزرگ شده است ».



[ صفحه 66]



هارون گفت:

« و الله لقد ركنت ان تكون هذه الورقة من تلك الشجرة ».

« سوگند به خدا اطمينان داشتم كه اين جوان، برگي از درخت رسالت باشد. درختي كه شاخه و برگش چنين باشد و از پستان وحي شير خورده، و در پرتو الهام و علم فراوان رشد يافته باشد اين گونه سخن مي گويد ». [3] .



[ صفحه 67]




پاورقي

[1] سوره ي حج آيه 25.

[2] سوره ي انبياء، آيه 48.

[3] بحارالانوار، ج 48، ص 142 - مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 312.