بازگشت

خادمان بهشتي


در ايامي كه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام در حبس هارون بود، او كنيز زيبا چهره و خوش قامتي را به بهانه ي خدمتگزاري به زندان نزد امام عليه السلام فرستاد؛ شايد امام عليه السلام به آن زن نظر سوئي نمايد و بهانه اي به دست هارون الرشيد دهد و عظمت حضرت عليه السلام در نظر مردم كم شود.

چون دوشيزه ي زيبا را در نزد آن حضرت نهادند امام عليه السلام از قبول آن امتناع كرد و فرمود: به هارون بگوييد:

« بل انتم بهديتكم تفرحون ».

« بلكه شما هستيد كه به هداياي خود دل خوش هستيد. من نيازي به اين كنيز و امثال آن ندارم. »

عامري راوي اين داستان گويد: كنيز را نزد هارون بازگردانديم. و فرمايش امام را به هارون ابلاغ كرديم.

هارون به شدت خشمگين شد و به او گفت:

« به زندان برو و به موسي بن جعفر بگو: « ما تو را با رضايت



[ صفحه 82]



خودت دستگير و به زندان نيفكنديم و در مورد كنيز هم ما هستيم كه تصميم مي گيريم. كنيز بايد در زندان بماند. »

سپس هارون ديده باني بر زندان امام عليه السلام قرار داد تا بنگرد كه كنيز چه مي كند و عكس العمل امام عليه السلام كه سالهاست از زن و فرزند خود دور است نسبت به دوشيزه ي زيبا چگونه است.

مدتي نگذشته بود كه ديده بان شتابان خود را نزد هارون رسانيد و با نهايت تعجب گفت:

« اي خليفه! كنيز به سجده افتاده و مرتب مي گويد:

« قدوس، سبحانك، سبحانك، سبحانك، ». »

هارون گفت: « آري؛ به خدا سوگند، موسي بن جعفر آن كنيز را كه ميانه اي با دعا و عبادت نداشت با جادوي خود مسحور كرده است. فورا آن كنيز را نزد من آوريد. »

كنيز را در حالي كه لرزه بر اندامش بود و به آسمان نگاه مي كرد و بهت زده بود، نزد هارون آوردند.

هارون پرسيد: « حال و روزگار تو در زندان چگونه بوده است كه اين چنين آشفته اي؟! »

كنيز گفت: در حضور موسي بن جعفر ايستاده بودم، او شب و روز سرگرم نماز بود، و بعد از نماز تسبيح و تقديس الهي به جا مي آورد، گفتم:

« اي آقاي من! آيا حاجتي داري تا برآورم؟ »



[ صفحه 83]



فرمود: « مرا به تو احتياجي نيست. »

گفتم: « مرا به جهت خدمتگزاري شما فرستاده اند. »

فرمود: « هارون و اطرافيانش درباره ي من چه فكر مي كنند؟ » ناگهان به سويي متوجه شد و فرمود:

« پس اينها چه كاره اند؟ »

من به طرفي كه موسي بن جعفر اشاره كرده بود نگريستم. با كمال حيرت باغ ها و بستان هاي خرمي را ديدم كه آخر آن ها به نظر نمي رسيد. باغي پر درخت و شاداب، با فرش هاي زيبا و رنگين و بالش هاي حرير و هواي دل انگيز؛ كه همه رقم غذا در آنجا بود. سپس حوريان و غلاماني ديدم كه هرگز مانند آن ها را در زيبايي و گيرايي نديده بودم. آنان جامه هايي از ابريشم ديبا پوشيده بودند و تاج هايي مرصع و جواهر نشان بر سر داشتند و دست به سينه در حضور موسي بن جعفر آماده خدمت ايستاده بودند.

از ديدن اين منظره ي جالب مدهوش گشتم و بي اختيار به سجده افتادم تا اين كه ديده بان تو مرا از سجده بلند كرد و نزد تو آورد.

هارون گفت: « ساكت شو اي زن ناپاك! گويي در سجده و خواب بوده اي و در عالم رؤيا چنين باغي ديده اي؟! »

كنيز در حالي كه اشك مي ريخت گفت:

« نه، به خدا سوگند، آن باغ را قبل از سجده ديدم، و از



[ صفحه 84]



اين رو سجده نمودم. »

هارون به عامري گفت:

« اين زن خبيث را تحت نظر بگير تا اين مطالب را به كسي نگويد و مقامات موسي بن جعفر را بيش از اين منتشر نسازد. »

آن كنيز به بركت امام عليه السلام همچنان مشغول عبادت و راز و نياز بود تا اين كه قبل از شهادت امام كاظم عليه السلام از دنيا رفت. [1] .



[ صفحه 85]




پاورقي

[1] مناقب آل ابي طالب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 297 و 298.