سينه ي سوزان
سر شب تا به سحر گوشه ي زندان چه كنم
دل آشفته، چو گيسوي پريشان چه كنم
گاه پروانه صفت سوختم از هجر « رضا »
گاه چون شمع مرا سينه ي سوزان چه كنم
آرزويم به جهان ديدن روي پسر است
سوختم، سوختم از آتش هجران چه كنم
كنج زندان بلا گشته ز هجران رضا
تيره تر روز من از شام غريبان چه كنم
نه رفيقي به جز از دانه ي زنجير مرا
نه انيسي به جز از ناله وافغان چه كنم
[ صفحه 134]
به خدا دوري « معصومه » و هجران « رضا »
مي كشد عاقبتم گوشه ي زندان چه كنم
از وطن كرده مرا دور جفاي هارون
من دلخسته ي سرگشته ي حيران چه كنم
گلي از خار نديد اين همه آزار كه من
ديدم از طعنه ي اين مردم نادان چه كنم
سرنگون كاش شود خانه ي هارون پليد
كه چنين كرد مرا بي سر و سامان چه كنم [1] .
[ صفحه 135]
پاورقي
[1] اشعار از « رضايي ».