بازگشت

شمع خموش




زنداني كه غير خدا در نظر داشت

عمري شكنجه ديد و كس از او خبر نداشت



هر روز روزه بود ولي موقع غروب

جز تازيانه آب و غذايي دگر نداشت



اي فاطمه! به جان تو سوگند روزگار

زنداني از عزيز تو مظلوم تر نداشت



ممنوع بود، كس به ملاقات او رود؟

يا آن شهيد گشته به زندان پسر نداشت



جان داد با شكنجه، ولي مصلحت چه بود

زنجير را ز پيكر مجروح بر نداشت



جسمش به تخته پاره و بر دوش چار تن

آن روز، روزگار مسلمان مگر نداشت



شمعي خموش سوخت به دامان تيرگي

آن قدر گريه كرد كه اشكي دگر نداشت [1] .



[ صفحه 136]




پاورقي

[1] غلام رضا سازگار.