بازگشت

شيوه هاي جذب شاگردان و دوستان


امام كاظم عليه السلام با برقراري ارتباط تنگاتنگ، عاطفي، پيوسته و هوشمندانه با شاگردان و دوستانش ، تغذيه فكري، رواني، اخلاقي و اقتصادي، آنان را حفظ مي كرد تا از هم نپاشند. «ادريس بن ابي رافع از محمد بن موسي بن جعفر عليه السلام نقل مي كند كه با پدرم به سوي باغشان كه در محلي به نام سايه در اطراف مكه واقع بود، حركت كرديم. سپيده دم به نزديكي محل رسيديم. هوا بسيار سرد بود. در



[ صفحه 48]



كنار چشمه اي فرود آمديم. در اين حال، برده اي زنگي (سوداني) از داخل باغي در حالي كه ظرف غذايي داغ در دست داشت، به سوي ما آمد. از نام و كنيه بزرگ جمع پرسيد.

سپس در كنار امام ايستاد و عرض كرد: ابوالحسن، سرور من! اين غذا را به شما هديه مي كنم. امام فرمود: نزد همراهان قرار ده! همراهان امام از آن غذا خوردند. سپس آن برده برگشت و طولي نكشيد كه با دسته اي هيزم به سوي ما بازگشت و به امام عرض كرد: اين دسته هيزم را به تو هديه مي كنم. امام فرمود: نزد همراهان قرار ده و آتشي براي ما فراهم كن تا هيزم را روشن كنيم. او رفت و آتش آورد (راوي گويد:) امام نام و نام مولاي او را نوشت و به من سپرد و فرمود: فرزند عزيزم! از اين نوشته نگهداري كن تا وقتي آن را از تو بخواهم. سپس وارد [باغ] شديم و مدتي در آنجا مانديم. پس از آن، به همراه امام آهنگ مكه كرديم و اعمال عمره به جا آورديم.

هنگامي كه عمره پايان يافت، امام، خادم خود صاعد را صدا زد و فرمود: برو و مالك آن باغ و برده را پيدا كن تا من خود به سراغ او بروم؛ زيرا خوش ندارم با كسي كاري داشته باشم و او را به زحمت بيندازم [تا پيش من آيد.] صاعد گويد: رفتم و آن مرد را پيدا كردم. او نيز مرا ديد و شناخت. او از اراتمندان به امام به شمار مي رفت. وقتي مرا ديد، پس از سلام و احوال پرسي گفت: ابوالحسن آمده است؟ گفتم: نه! گفت: پس چرا اينجا (مكه) آمده اي؟ گفتم: كارهايي دارم. آن مرد از ملك امام در «سايه» آگاه بود. از اين رو، در پي من آمد. هر چه كوشيدم از ديد او پنهان شوم، نتوانستم تا اينكه خود را به من رساند. ناگزير پيش مولايم رفتم و او نيز همراه من آمد. امام فرمود: نگفتم او را از حضور من آگاه نكن؟ عرض كردم: جانم فدايت! در اين باره چيزي به او نگفته ام.



[ صفحه 49]



آن مرد به امام سلام و عرض ادب كرد. آن گاه امام به او فرمود: فلان غلام را مي فروشي؟ عرض كرد: جانم فدايت! برده، باغ و تمام دارايي من از آن توست. امام فرمود: دوست ندارم آن را از تو بگيرم؛ زيرا پدرم از جدم روايت كرده است: «فروشنده باغ و ملك فاني مي شود، ولي خريدار آن روزي داده شده است» ولي آن مرد بر پيشنهاد خود اصرار كرد. [با اصرار او] امام، برده و باغ را به هزار دينار خريد. سپس برده را آزاد كرد و ملك و باغ را به صاحب بخشيد.» [1] .


پاورقي

[1] تاريخ بغداد، ج 13، ص 31.