بازگشت

هدايت هشام بن سالم و ديگر شيعيان


هشام بن سالم مي گويد: «من و ابوجعفر مؤمن الطاق بعد از وفات حضرت صادق عليه السلام در مدينه بوديم و مردم جمع شده بودند بر آنكه عبدالله پسر آن حضرت، بعد از پدرش امام است.

من و ابوجعفر نيز بر او وارد شديم و ديديم مردم به سبب آن كه روايت كرده اند امر امامت در فرزند بزرگ است، بر دور او جمع شده اند.

ما داخل شديم و از او مسئله اي پرسيديم چنانكه از پدرش مي پرسيديم.

پس پرسيديم از او كه زكات در چه مقدار واجب است؟

گفت: «در هر دويست درهم، پنج درهم واجب است.»

گفتيم: «درصد درهم چقدر؟»

گفت: «دو درهم و نيم.»

گفتيم: «به خدا قسم كه مرجئه چنين چيزي كه تو مي گوئي نمي گويد.»

عبدالله دستهايش را به آسمان بلند كرد و گفت: «به خدا قسم كه من نمي دانم مرجئه چه مي گويند.»

پس ما حيران و سرگردان از نزد او بيرون آمديم و در كوچه هاي مدينه مي گشتيم و نمي دانستيم كجا و پيش چه كسي برويم، بسوي مرجئه برويم يا بسوي قدريه يا زيديه يا معتزله يا خوارج.

در اين حال بوديم كه من ديدم پيرمرد ناشناسي با دستش بسوي من اشاره كرد كه «بيا».

من ترسيدم كه او جاسوس منصور باشد، چون آن ملعون در مدينه جاسوساني قرار داده بود كه آنها متوجه شوند، شيعيان امام جعفر صادق عليه السلام بر



[ صفحه 38]



چه كسي اتفاق كرده اند تا او را به قتل برسانند، و من ترسيدم كه او از ايشان باشد. به ابوجعفر گفتم: «تو دور شو، همانا من بر خودم و بر تو خائف هستم لكن اين مرد مرا خواسته است نه تو را، پس دور شو كه بي جهت خود را به كشتن ندهي.»

پس ابوجعفر قدري دور شد و من همراه آن شيخ رفتم و گمان داشتم كه از دست او خلاصي نخواهم شد.

پس مرا تا درب خانه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام برد و گذاشت و رفت.

سپس خادمي از داخل خانه آمد و به من گفت: «داخل شو خدا تو را رحمت كند.»

پس داخل شدم و ديدم حضرت ابوالحسن موسي بن جعفر عليهماالسلام است.»

آن حضرت فرمود: «بسوي من بيا نه بسوي مرجئه و نه قدريه و نه معتزله و نه خوارج، بسوي من، بسوي من.»

گفتم: «فدايت شوم! پدرت از دنيا درگذشت؟»

حضرت فرمود: «آري.»

گفتم: «به مرگ طبيعي درگذشت؟»

حضرت فرمود:«آري.»

گفتم: «فدايت شوم، بعد از او چه كسي امام ما است؟»

حضرت فرمود: «اگر خدا بخواهد تو را هدايت خواهد كرد.»

گفتم: «فدايت شوم، عبدالله گمان مي كند كه او بعد از پدرتان، امام است.»

حضرت فرمود: «عبدالله، مي خواهد خدا عبادت نشود.»

دوباره پرسيدم: «چه كسي بعد از پدر شما امام است؟

حضرت دوباره فرمود: «اگر خدا بخواهد تو را هدايت خواهد كرد.»



[ صفحه 39]



با خود گفتم: «سؤال را خوب مطرح نكردم.»

گفتم: «فدايت شوم آيا بر شما امامي هست؟»

حضرت فرمود: «نه».

پس هيبت و عظمت از آن حضرت مرا فرا گرفت مانند آن هيبت و عظمتي كه از طرف امام صادق عليه السلام مرا فرا مي گرفت.

گفتم: «فدايت شوم، آيا سؤال كنم از شما آنچنان كه از پدرتان سؤال مي كردم؟»

حضرت فرمود: «سؤال كن و جواب بشنو ولي فاش نكن كه اگر فاش كني، بيم كشته شدن است.»

پس سؤالات از آن حضرت نمودم، پس يافتم كه او دريائي است، گفتم: «فدايت شوم شيعه ي تو و شيعه پدرت در گمراهي و حيرت هستند، آيا آنها را آگاه كرده و بسوي امامت شما بخوانم؟»

حضرت فرمود: «هر كدام را كه آثار رشد و صلاح در او مشاهده مي كني مطلع كن و از ايشان عهد بگير كه كتمان نمايند و اگر فاش كنند پس سرشان بريده است.» و با دست مباركش بر حلقش اشاره فرمود.

پس من بيرون آمدم و به مؤمن طاق و مفضل بن عمر و ابوبصير و ساير شيعيان اطلاع دادم.

شيعيان امام كاظم عليه السلام مي آمدند و به امامت آن حضرت يقين مي كردند و رفتن نزد عبدالله را ترك كردند و فقط عده ي بسيار كمي نزد او مي رفتند. [1] .



[ صفحه 40]




پاورقي

[1] منتهي الامال.