بازگشت

تهديد به فرو بردن قصر هارون الرشيد به زمين


فضل بن ربيع مي گويد: من حاجب هارون الرشيد بودم، روزي بر او داخل شدم، ديدم كه او در نهايت خشم مي باشد. شمشيري در دست داشت و حركت مي داد، چون نظرش بر من افتاد گفت: «سوگند ياد مي كنم كه اگر پسر عموي مرا در اين وقت نزد من حاضر نسازي، سرت را جدا مي كنم.»

گفتم: «كدام پسر عموي تو؟»

گفت: آن حجازي.»

گفتم: «كدام حجازي؟»

گفت: «موسي بن جعفر.»

چون اين حالت را ديدم و خشم و غضب او را مشاهده كردم، از خدا ترسيدم كه امام كاظم عليه السلام را در چنين وقتي نزد او حاضر سازم.

باز شيطان مرا وسوسه كرد و نتوانستم از سر مال و اعتبار دنيا بگذرم، پس عذاب خدا را بر خود قرار دادم و گفتم: «چنين خواهم كرد.»

همچنين گفت: «دو تازيانه و دوجلاد را نيز حاضر كن.

من اينها را حاضر كردم و بدنبال امام كاظم عليه السلام رفتم. چون خبر آن حضرت را گرفتم، مرا به خرابه اي راهنمايي كردند. در آن خرابه، خانه اي از شاخه هاي نخل ساخته بودند و در آن غلام سياهي را ديدم، گفتم: «از مولاي خود اجازه بگير كه من داخل شوم.»

آن غلام گفت: «داخل شو كه مولاي من، حاجب و درباني ندارد.

چون به خدمت امام كاظم عليه السلام رفتم غلام سياهي، مقراضي در دست



[ صفحه 60]



دارد و گوشتها و پوستهايي كه به خاطر بسيار سجده كردن، از پيشاني و بيني آن نور ديده ي عابدان جدا شده است را جدا مي كند. گفتم: «سلام بر تو اي فرزند رسول خدا! رشيد تو را مي طلبد.»

آن حضرت فرمود: «مرا با رشيد چكار است؟ آيا وفور نعمت، او را از حال من مشغول نمي گرداند؟!»

پس به سرعت برخاست و گفت: «اگر نه آن بود كه از جدم رسول خدا صلي الله عليه و اله به من روايت رسيده است كه: اطاعت كردن از پادشاه ظالم به خاطر تقيه، واجب است؛ هر آينه نمي آمدم.»

پس در راه، من خدمت آن حضرت عرض كردم: «آماده ي عقوبت باش كه خليفه بر تو بسيار خشمناك بود.»

حضرت فرمود: «مگر با من نيست كسي كه مالك دنيا و آخرت است؟! او نخواهد گذاشت كه آسيبي به من برساند انشاءالله.»

سپس دعائي خواند و سه مرتبه دست دور سر خود گرداند.

چون نزد هارون رفتم، ديدم كه مانند زني كه فرزندش مرده باشد حيران در ميان خانه ايستاده است، چون مرا ديد گفت: «آيا پسر عموي مرا آوردي؟»گفتم: «بلي»

گفت: «مبادا او را ترسانده باشي كه من بر او خشمناكم، زيرا كه آنچه كه مي گفتم اراده نداشتم كه عملي كنم، حال اجازه بده كه داخل شود.»

چون آن حضرت داخل شد و نظر هارون بر ايشان افتاد، از جاي خود برخواست و دست در گردن او نمود و گفت: «مرحبا! خوش آمدي اي پسر عمو و برادر من وارث حقيقي خلافت من.»



[ صفحه 61]



پس آن جناب را در پهلوي خود نشاند و گفت: «به چه سبب كم به ديدن ما مي آيي؟»

امام كاظم عليه السلام فرمود: «گشادگي ملك تو و محبت دنياي تو مانع ديدن من مي شود.»

سپس هارون الرشيد، عطر مخصوصش را طلبيد و ريش مبارك آن حضرت را خوشبو كرد و امر نمود كه خلعتي با دو كيسه ي زر براي آن جناب آوردند.

امام كاظم عليه السلام فرمود: «اگر نه آن بود كه مي خواهم مجردان از فرزندان ابوطالب را تزويج كنم كه نسل ايشان تا قيامت منقطع نگردد، هر آينه اين مال را قبول نمي كردم.»

پس آن حضرت بيرون آمد و گفت: «الحمدلله رب العالمين.»

چون بيرون رفت، به هارون گفتم: «مي خواستم او را عذاب كني ولي وقتي حاضر شد به او خلعت و هدايا دادي و اكرام و احترامش نمودي.»

هارون گفت: «وقتي كه تو بدنبال او رفتي، ديدم گروهي كه حربه هايي در دست داشتند خانه ي مرا احاطه كردند. سپس سلاح هايشان را به زير قصر من فرو بردند و با خود مي گفتند كه: «اگر به فرزند رسول خدا صلي الله عليه و اله وسلم اذيتي برساند، خانه اش را بر زمين فرو مي بريم، ولي اگر نسبت به او احسان نمايد دست از او بر مي داريم و بر مي گرديم.» [1] .



[ صفحه 62]




پاورقي

[1] عيون اخبار الرضا عليه السلام.