بازگشت

طي الارض به مدينه و پيش بيني شهادت خود


مي گويند: امام كاظم عليه السلام سه روز قبل از شهادتشان، مسيب بن زهير كه بر او نگهبان گردانيده بودند را طلبيد و گفت: «اي مسيب!»

او گفت: «لبيك اي مولاي من.»

حضرت فرمود:«در اين شب به مدينه ي جد خود رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم مي روم كه با فرزندم علي وداع كنم و او را وصي خود گردانم و ودايع امامت و خلافت را به او بسپارم چنانچه پدرم به من سپرد.»

مسيب گفت: «اي فرزند رسول خدا! چگونه من درها و قفلها را باز كنم و حال آنكه سربازان و نگهبانان بر درها نشسته اند؟»

حضرت فرمود: «اي مسيب! يقين تو ضعيف شده است به قدرت خدا و بزرگي ما؟! مگر نمي داني كه خداوندي كه درهاي علوم اولين و آخرين را براي ما گشوده است، قادر است كه مرا از اينجا به مدينه ببرد بي آنكه درها گشوده شود؟!»

مسيب گفت: «اي فرزند رسول خدا! دعا كن كه خداوند، ايمان مرا ثابت بدارد.»

حضرت دعا كرد و فرمود: «خدايا! او را ثابت بگردان.»

سپس فرمود: «مي خواهم در اين وقت خدا را بخوانم به آن اسمي كه آصف برخيا، خدا را به آن اسم خواند و تخت بلقيس را از دو ماه راه، به يك چشم زدن نزد سليمان حاضر كرد تا آنكه در اين ساعت مرا به پسرم علي كه در مدينه مي باشد برساند.»



[ صفحه 69]



مسيب مي گويد: حضرت مشغول دعا شد، چون نظر كردم ناگهان مشاهده كردم كه آن حضرت در مصلاي خود نمي باشد، حيران در ميان خانه ايستادم و متفكر بودم. بعد از اندك زماني ديديم كه حضرت باز در مصلاي خود پيدا شد و زنجيرها در پاي خود گذاشت، پس به سجده افتادم و خدا را شكر نمودم بر آنكه مرا به قدرت و منزلت آن حضرت عارف گرداند.

حضرت فرمود: «سر بردار اي مسيب! بدان كه سه روز ديگر من از دنيا رحلت مي نمايم.

چون اين خبر را شنيدم، قطرات اشك حسرت از ديده ي خود ريختم. حضرت فرمود: «گريه نكن كه بعد از من، علي فرزند من، امام و مولاي تو است پس دست در دامان ولايت او بزن كه تا با او باشي و دست از پيروي او بر نداري هرگز گمراه نمي شوي.»

گفتم: «الحمدلله.»

چون روز سوم شد، امام كاظم عليه السلام مرا طلبيد و فرمود: «چنانچه به تو خبر دادم، امروز عازم سفر آخرت مي باشم، چون شربت آبي از تو بطلبم و بياشامم، شكم من از زهر قهر، نفخ مي كند و اعظايم ورم كرده و چهره ي گلگونم به زردي مايل مي شود، بعد از آن سرخ شده و بعد سبز مي شود و به رنگهاي مختلف در مي آيد، زينهار كه با من سخن نگوئي و احدي را قبل از وفاتم، بر احوال من مطلع نگرداني.»

من منتظر بوده و محزون و غمناك ايستاده بودم تا آنكه بعد از ساعتي آن حضرت از من آب طلبيد و نوشيد. سپس فرمود: «اين ملعون سندي شاهك گمان خواهد كرد كه او مرتكب غسل و كفن من است، هيهات هيهات كه اين



[ صفحه 70]



هرگز نخواهد شد، زيرا كه انبياي عالي شأن و اوصياي ايشان را جز نبي و وصي، كسي نمي تواند غسل بدهد.»

چون چند لحظه اي گذشت ناگهان جوان خوش روئي را ديدم كه نور سيادت و ولايت از جبين وي ساطع و هويدا، و سيماي امامت و نجابت از چهره ي وي ظاهر بود. وي شبيه ترين مردم به حضرت امام كاظم عليه السلام بود، پس در كنار آن حضرت نشست. خواستم كه از امام كاظم عليه السلام نام آن جوان را سؤال كنم، حضرت صدا زد كه: «مگر نگفتم كه با من سخن نگو.»

پس خاموش گرديدم، چون مقداري گذشت آن امام مسموم و غريب و مظلوم، با فرزند دلبند خود وداع كرد، و نفس مطمئنه اش نداي «ارجعي الي ربك» را اجابت نمود و به عالم وصال، ارتحال فرمود. سپس حضرت امام رضا عليه السلام از نظر غايب شد. چون خبر وفات آن حضرت به هارون الرشيد رسيد، سندي بن شاهك را به تجهيز و غسل و دفن آن حضرت امر كرد.

خروش از شهر بغداد بر آمد و اهالي شهر حاضر شدند و صدايشان را به ناله و فغان بلند كردند. زمين و آسمان به گريه و زاري در آمده بود و بر از دست دادن آن حضرت مي گريستند. آنگاه سندي بن شاهك با جمعي ديگر متوجه غسل آن حضرت گرديدند.

چنانچه آن امام والا مقام خبر داده بود ايشان گمان مي كردند كه آن حضرت را غسل مي دهند، به خدا قسم كه دست خبيث آنها به بدن مطهر امام كاظم عليه السلام نمي رسيد. آن ملعون ها خيال مي كردند كه آن سرور را كفن و حنوط مي كنند، به خدا سوگند كه از ايشان هيچ گونه امري نسبت به آن جناب واقع نمي شد، بلكه حضرت امام رضا عليه السلام متكفل اين امور بود و آنها حضرت را نمي ديدند.



[ صفحه 71]



چون امام رضا عليه السلام از تكفين پدر بزرگوار خود فارغ گرديد، به من فرمود: «اي مسيب! بايد كه در امامت من شك نكني و از پيروي و متابعت من دست بر نداري، بدرستي كه من پيشوا و مقتداي تو هستم، من بعد از پدر بزرگوار خود، حجت خدا بر تو مي باشم.»

آنگاه بدن شريف امام كاظم عليه السلام را در مقبره ي قريش كه اكنون مرقد مطهر آن حضرت است، مدفون ساختند. [1] .



[ صفحه 72]




پاورقي

[1] عيون اخبار الرضا عليه السلام.