بازگشت

مقدمه


بسم الله الرحمن الرحيم

آن هنگام در غروب گهان كه سر شاخه هاي سرفراز نخل به نوازش نسيم، سر بر گوش يكديگر مي نهند، نشيد حماسه ي آرام زندگاني تو را نجوا مي كنند... و پيام بيدادها كه بر تو رفته است، با نسيم پيام آور، مي گزارند...

آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفته ي آسمان، مي تركد و رگبار سرشك ابر، سرازير مي شود، اين اشك اندوه پيروان ستم كشيده ي توست كه به پهناي گونه ي تاريخ بر تو گريسته اند... آه اي امام راستين و بزرگ!

پرده هاي ستبر سرشك، ما را از ديدن حماسه ي مقاومت و پايداري و سرانجام جانسپاري تو در راه حق، باز نخواهد داشت و اگر بر تو مي گرييم، ايستاده مي گرييم تا ايستادگي تو را سپاس گفته و هم تاريخ و هستي، پيش پاي مقاوم تو، به احترام برخاسته باشيم.

پاكترين درود، از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد... هماره تا هر گاه... روستاي ابواء [1] ، آنروز صبح [2] گويي ديگر گونه مي نمود، پرتو آفتاب نخل هاي سر بلند را تا كمر طلايي كرده و سايه هاي دراز روي بامهاي گلي روستا، انداخته بود...

صداي شتران و صداي گوسفنداني كه پيشاپيش چوپانان، آماده ي رفتن به صحرا بودند، بذر نشاط صبحگاهي را در دل مي كاشت و گوش را از آواي زندگي مي انباشت...

كنار روستا و روي غدير و بركه اي كه زنان از زلال آرام آن، آب بر مي داشتند، اينك نسيم نوازشگر از گذار آرام خود موج مي افكند، و چند پرستو، شتابناك و پر نشاط، از روي آن به اينسوي و آنسوي مي پريدند و هر از چند گاه، سينه ي سرخ خويش را كه گويي از هرم گرماي سجيل عام الفيل [3] ، هنوز داغ بود، به آب مي زدند... كمي آنسوتر، تك نخلي، چتر سبز و بلند خود را بر گوري افشانده بود و زني در آن صبحگاه، بر آن خم شده و با حرمت و حشمت بوسه بر خاك آن مي زد و آرام آرام مي گريست... و زير لب چيزهايي مي گفت. از كلام او، آنچه نسيم با خود مي آورد، گويي اين كلمات و جملات شنيده مي شد:

-درود بر تو، آمنه!اي مادر گرامي پيامبر... خدا تو را - كه چنان دور از زادگاه خويش، فرو مردي -، با رحمت خود همراه كند... اينك، من، حميده، عروس توام، كودكي از سلاله ي فرزند تو را در شكم دارم و با دردي كه از شامگاه دوشينه مي كشم، گمان مي برم كه هم امروز، اين كودك خجسته را، در اين روستا، و در كنار گور تو به دنيا آورم...

آه، اي بانوي بزرگ خفته در خاك، شوهرم به من فرموده است كه اين فرزند من، هفتمين، جانشين فرزندت پيامبر، خواهد بود...

بانوي من!از خداوند بخواهيد كه فرزندم را سالم به دنيا آورم... آفتاب صبح، از سر شاخه هاي تنها نخل روييده بر آن گور، پائين آمده و بر خاك افتاده بود...

حميده، سنگين و محتشم برخاست، دنباله ي تن پوش خود را كه از خاك گور، غبار آلود شده بود، تكانيد، يك دستش را روي شكم گذارد و به گونه اي كه زنان باردار راه مي پيمايند، سنگين و با احتياط و آرام به روستا شتافت...

ساعتي بعد، هنگامي كه آفتاب، بر بلند آسمان ايستاده بود و كبوتران روستا، در چشمه ي نور آن، در آسمان شفاف ابواء، بال و پر مي شستند، صداي هلهله اي شادمانه از روستا به فضا برخاست... و خيال من از كنار بركه، مي ديد كه برخي زنان، از كوچه هاي روستا، شتابناك و شادمانه، به اينسوي و آنسوي مي دويدند...

آه، آنك، دو زن، با همان شتاب به كنار بركه مي آيند با ظرفهاي سفالين بزرگ، تا آب بردارند...

خيال من گوش مي خواباند تا از خبر تازه، آگاه شود:-... خواهر، مي گويند، امام صادق (ع) پس از آگاهي از ولادت كودكشان فرموده اند:

«پيشواي بعد از من، و بهترين آفريده ي خداوند ولادت يافت...» [4] .

-آيا نفهميدي كه نامش را چه گذارده اند؟

-فكر مي كنم، حتي پيش از ولادت، او را«موسي» نام نهاده بوده اند.

چشم خيال من، بي اختيار، فرا سوي بركه، در صحرا به چوپاني افتاد كه بي خبر از آنچه در اين روستا رخ داده است گوسفندان را با عصاي چوپاني خويش، به پيش مي راند...

و يك لحظه، خيالم گمان برد كه چوپانك، موسي است و آنجا صحراي سينا و از خيال گذشت، اين موساي تازه مولود، مگر در مقابله با كدام فرعون زمان، به دنيا آمده است... ؟!


پاورقي

[1] كه بين مدينه و مكه واقع شده است.

[2] صبح روز هفتم ماه صفر يكصد و بيست و هشت سال قمري پس از هجرت.

[3] اشاره به سوره ي فيل، آيه ي: و ارسل عليهم طيرا ابابيل، ترميهم بحجارة من سجيل.

[4] كافي- ج 1 ص 476.