بازگشت

يوسف آل محمد




يوسف آل نبي در چاه شد

قعر زندان جلوه گاه ماه شد



آنچنان زندان او تاريك بود

كز سياهي روزها شب مي نمود



روز و شب در سجده و تكبير بود

پاي او در حلقه ي زنجير بود



بارها مي گفت اي پروردگار

اي انيس بي كسان در شام تار



گر چه جسمم آب مي گردد چو موم

بوده اين خلوتگه عشق آرزوم



تا كنم آن را عبادتگاه خويش

در خفا سوزم به اشك و آه خويش



گر چه زندان چون شب ديجور بود

در حقيقت لمعه اي از نور بود



بود زندان همچو يك ابر سياه

در ميان بگرفته آن تابنده ماه



تا كه موسي شد در آن زندان مقيم

گشت زندان طور موساي كليم



حبيب الله چايچيان