بازگشت

فضائل و مناقب حضرت امام موسي الكاظم


مادر آن حضرت ام ولد بود او را حميده ي بربريه مي گفتند [1] ، ولادت با كرامتش در ابوآء به سال يكصد و بيست و هشت از هجرت [2] ، كنيه اش ابوالحسن، اشهر القابش كاظم و سپس صابر و صالح و امين، [3] اسمرگونه بود و شاعرش سيد حميري و دربانش محمد بن الفضل و نقش خاتمش (الملك لله وحده) [4] .

آن حضرت والا منقبت در علم و معرفت و كمال و فضل وارث و جانشين بالاستحقاق پدر والاگهر خويش بود. و نظر به كثرت گذشت و حلم كاظمش مي ناميدند، در نزد مردم عراق معروف است به باب قضاء حوائج نزد حق سبحانه و تعالي، هفتمين امام است از ائمه ي اهل بيت عليهم السلام، و



[ صفحه 182]



أعبد و ألم و أسخاي مردم زمان خود بود. [5] .

هرون عباسي از امام موسي الكاظم سلام الله عليه پرسيد كه: چگونه گوئيد ما فرزند رسول الله صلي الله عليه و سلم هستيم و حال آنكه شما اولاد علي هستيد و مرد به جد پدريش منسوب است نه جد مادري؟ امام كاظم عليه السلام در جواب او فرمود: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم «و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هرون و كذلك نجزي المحسنين، و زكريا و يحيي و عيسي» [6] و عيسي را پدر نبود و از جانب مادر بذريه ي انبياء ملحق است، و همچنان ما هم از طرف مادرمان فاطمه عليهاالسلام بذريه ي پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ملحق مي شويم. و باز اضافه مي نمايم يا اميرالمؤمنين: فمن حاجك فيه من بعد ما جآءك من العلم فقل تعالوا ندع ابنآءنا و ابنآءكم و نسآءنا و نسآءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل. [7] و رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم هنگام مباهله ي خويش به انصاري كسي را جز علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نخواست، پس حسن و حسين عليهماالسلام ابناء مي باشند. [8] .



[ صفحه 183]



امام موسي الكاظم سلام الله تعالي عليه روايت فرمود از آباء كرام خويش كه رسول صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: نظر فرزند به پدر و مادرش عبادت است. [9] .

اسحق بن جعفر الصادق عليهماالسلام گفت: از برادرم موسي الكاظم سلام الله عليه پرسيدم گفتم: اصلحك الله آيا مؤمن بخيل هست؟ فرمود: آري. گفتم: خائن هست؟ گفت: نه و مؤمن چنين نخواهد بود. آنگاه فرمود حديث كردم مرا جعفرالصادق از آباء كرام خويش كه از رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم مي فرمود: هر خصلتي مؤمن بر آن پيچيده است جز كذب و خيانت. [10] .

حسام بن حاتم الاصم گفت: شقيق بلخي مرا گفت: در سال يكصد و چهل و شش به قصد حج رهسپار شدم. به قادسيه رسيدم و مردي را كه براي حج آمده بودند نگاه مي كردم و زينت و كثرت آنها را مي ديدم، ناگاه چشم من به جواني خوبروي افتاد اسمرگونه نحيف اندام، بر بالاي لباسهايش جامه يي از پشم در بر كرده و عبامانندي بر دوش انداخته و نعلين در پاي داشت و تنها نشسته بود. در دل خود گفتم اين جوان از صوفيه است مي خواهد با اين مردم برود و بار خود را بر گردن آنها اندازد به خداي پيش او مي روم و او را سرزنش مي كنم، به او نزديك شدم



[ صفحه 184]



چون ديد روبا و مي روم فرمود: اي شقيق اجتنبوا كثيراً من الظن ان بعض الظن اثم [11] ، آنگاه مرا به جا گذاشت و برفت، با خود گفتم اين كاري بس شگفت است، با آنچه دل دل من بود و به نام من تكلم كرد، اين مردي صالح است به او برسم و از وي مسئلت دعا كنم، و آزادي خواهم از آنچه درباره ي او ظن مي بردم، از چشم من غايب شد او را نديدم تا بوادي فضه رسيديم آنجا او را ديدم كه در نماز ايستاده و لرزه بر اعضايش افتاده و اشك از چشمش روان شده، صبر كردم تا از نماز بازپرداخت قصد كردم كه نزديك او روم و بحلي خواهم چون مرا ديد فرمود: اي شقيق! اين آيه برخوان كه و اني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحاً ثم اهتدي [12] ، سپس برخاست و برفت و مرا بر جاي بماند، با خود گفتم: اين جوان از ابدال است، دوبار از نهان درون من مرا خبر داد، چون به ابواء رسيديم، ناگهان او را بديدم بر سر چاهي، من در او نگاه مي كردم و ابريقي چرمي كه در آن آب بود به دست داشت ابريق از دستش به ميان چاه افتاد به گوشه ي چشم به جانب آسمان نگريست و شنيدم مي گفت:



انت شربي اذا ظمئت من المآ

ء و قوتي اذا اردت طعاما



آنگاه گفت: الهي و سيدي ابريق را از من نابود مفرماي، قسم به خداي ديدم آب تا لب چاه بالا آمد و ابريق به سوي او تحرك داشت دست يازيد و آن را پر آب برگرفت



[ صفحه 185]



و وضو ساخت و چهار ركعت نماز بگذارد، و بعد از آن به جانب توده ي از ريك ميل كرد و به دست خود ريك مي گرفت و در ابريق مي ريخت و مي جنبانيد و مي آشاميد، پيش او رفتم و بر وي سلام كردم جواب داد، گفتم: مرا اطعام كن از زيادتي آنچه خداي تعالي به تو انعام فرموده است. فرمود: اي شقيق همواره نعم الهي بحسب ظاهر و باطن بما مي رسد. ظن خود را با واهب عطايا نيكو گردان. آنگاه ابريق را به من داد سويق و شكر بود والله كه هرگز از آن خوشبوتر و لذيذتر نياشاميده بودم و سير شدم و سيراب گشتم چنانكه چند روز مرا به طعام و شراب ميل نشد. پس از آن وي را نديدم تا مكه، و در حرم نيمشي او را ديدم كه در نماز ايستاده به خضوع و خشوع تمام گريه و زاري مي كرد، و چون صبح طالع شد فريضه ي بامداد گذارده طواف خانه فرمود و بيرون رفت، از عقبش بشتافتم، مشاهده نمودم كه به خلاف آنكه در راه ديده بودم جمعي از خدام و موالي در ملازمتش به سر مي برند و مردمان به گرد وي درمي آيند و بر وي سلام مي كنند، از شخصي پرسيدم كه اين كيست؟ گفت: هذا موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب سلام الله تعالي عليهم. [13] گفتم اين عجايب و غرايب كه ديدم از مثل اين سيدي عجيب و غريب نيست.

در كشف الغمه از اصبع موسي مرويست كه گفت: يكي از اصحاب صد دينار به من داد كه پيش امام كاظم سلام الله عليه برم. و مرا نيز چيزي بود كه مي خواستم



[ صفحه 186]



به وي دهم، چون به مدينه رسيدم غسلي به جاي آورده بضاعت خود را وازان آن شخص را نيز بشستم و مشك سوده بر آنها پاشيدم، و وجه آن عزيز را شمرده نود و نه دينار يافتم، ديگر بار بشمردم همان بود، يك دينار خاصه ي خود بشستم و به آن منضم ساختم و همچنانكه بود در صره كردم و شب نزد امام كاظم عليه السلام رفته گفتم جان من فداي تو باد اندك بضاعتي دارم كه به آن تقرب مي جويم به ايزد تعالي گفت: بيار، دنانير خود را پيش وي بردم، پس عرض كردم كه مولاي تو فلان كس چيزي با من همراه كرده است، گفت: بيار، صره را پيش وي بردم فرمود كه بر زمين ريز بريختم به دست خود آن را پريشان ساخت و دينار مرا جدا كرده فرمود كه وي وزن را اعتبار كرده است نه عدد را. [14] .

از ابي خالد الزبالي نقل است كه: در كرة اول كه مهدي عباسي امام كاظم سلام الله تعالي عليه را به بغداد طلبيد، امام مرا به خريدن بعضي از ضروريات سفر مأمور گردانيده، در آن اثنا بر من نظر افكنده اثر حزن و ملال در چهره ام مشاهده فرموده فرمود: اي ابوخاله چيست كه ترا غمناك مي بينم؟ گفتم كه چون محزون نباشم كه پيش اين طاغي مي روي و مآل حال تو معلوم نيست، فرمود: كه هيچ باك مدار كه در فلان ماه و فلان روز خواهم آمد، تو در اول شب منتظر من باش. ابوخالد گويد كه بعد از رفتن امام روز مي شمردم تا موعد ملاقات در رسيد، و در آن روز بر سر راه رفته انتظار مي كشيدم و تا نزديك غروب



[ صفحه 187]



هيچكس را نديدم. بنابر آن شيطان وسوسه در دل من انداخت، بترسيدم كه شكي در دلم راه يابد و اضطرابي عظيم در من پيدا شد، ناگاه ديدم كه از جانب عراق سياهي پديد آمد و امام كاظم سلام الله عليه در پيش آن سياهي بود و بر بغله ي سوار، آواز برآورد كه يا اباخالد، گفتم: لبيك يا ابن رسول الله فرمود كه: نزديك بود كه شكي در دل تو افتد، گفتم چنين بود، پس گفتم: الحمدلله كه از اين طاغي به سلامت نجات يافتي، فرمود: كه اي اباخالد بار ديگر مرا خواهند برد كه خلاصي نيابم. [15] .

شميم مكارم اخلاق اين امام عاليشان اطراف جهان و مشام جهانيان را معطر گردانيده بود، و اشعه ي محاسن آداب آن مقتداي بلند مكان شام ظلمت اندوز طوايف انسان را به صبح عالم افروز رسانيده، وفور زهد و عيادتش افزون از قوت طاقت معشر بشر، و كمال علم و فضيلتش بيرون از احاطه ي استطاعت علماء دانشور، عجايب كرامتش مخبر از معجزات رسول، و عذاب خوارق عادتش محير طباع و عقول، امامت امت بوجود فائض الجودش منصوص، و تقويت ملت براي عالم آرايش مخصوص. مثنوي:



امام اهل دين موسي بن جعفر

جهان از نكهت خلقش معطر



زروي علم هادي امم بود

بفرط حلم در عالم علم بود



ز خويش فايح آثار سعادت

ز رويش لايح انوار سيادت





[ صفحه 188]





علو قدر او برتر ز افلاك

ز علمش گشته حيران عقل دراك



امامت را وجودش بود لايق

وزان معني خبر مي داد صادق



در كشف الغمه از بدر كه غلام علي بن موسي الرضا عليهماالسلام بود منقول است كه گفت: روزي اسحق بن عمار درآمد نزد موسي بن جعفر سلام الله عليهما و بنشست و در آن حين شخصي از مردم خراسان نيز اذن دخول طلبيده به مجلس شريفش رسيد. آن جناب بلغتي تكلم نمود كه به كلام طيور مشابهت داشت، و امام كاظم عليه السلام به همان زبان او را جواب داد. اسحق آن جناب را گفت: هرگز مانند اين كلامي نشنيده بودم. امام فرمود كه: اين كلام اهالي چين است و نيست تمامي كلام اهل چين الا اينچنين، پس فرمود: تعجب نمودي از اين سخن؟ اسحق گفت: محل تعجب است فرمود كه: من خبر دهم ترا از آنچه از اين اعجب باشد، به درستي كه امام مي داند منطق الطير و نطق هرذي روحي را كه ايزد تعالي او را خلق كرده است و مخفي نيست بر امام چيزي. [16] .

از مفضل بن عمر مروي است كه چون امام صادق سلام الله تعالي عليه وفات يافت، عبدالله بن جعفر بخلاف وصيت پدر آغاز دعوي امامت كرد امام كاظم سلام الله عليه هيزم بسيار در ساحت سراي خويش جمع ساخته عبدالله را طلب داشت و فرمود تا آتش در آن هيزم ها زدند تا همه هيمه بسوخته و انگشت گشت، آنگاه موسي سلام الله عليه برخاسته



[ صفحه 189]



با اثواب خويش در ميان آن آتش نشست، و به جانب حاضران متوجه شده آغاز مكالمه فرمود، و بعد از ساعتي از آنجا بيرون آمده جامه ي خود را بيفشاند و به مجلس رجوع كرده عبدالله را فرمود: اگر تو گمان مي بري كه امامت بعد از پدر به تو رسيده بنشين در ميان اين آتش چنانكه من نشستم. راوي گويد كه رنگ عبدالله از شنيدن اين سخن متغير گشته برخاسته و رداي خود را بر زمين مي كشيد تا از سراي كاظم عليه السلام بيرون رفت. [17] .

از عيسي مدائني روايت است كه گفت: يك سال به مكه رفتم، آنجا به شيوه ي مجاور بماندم، گفتم به مدينه روم و آنجا هم يكسال بمانم چنانكه در مكه بماندم، اين از حيث ثواب بزرگتر است. و در طرف مصلي به جنب خانه ي ابي ذر گوشه نشين شدم، و گاهي بحضور سيد خويش موسي الكاظم سلام الله عليه مي رفتم، يك شب باراني در خدمتش بودم فرمود: اي عيسي برخيز خانه بر متاع و اثاثيه ات فروريخت، رفتم ديدم خانه خراب شده است، جماعتي را كرايه گرفتم و متاع مرا از زير خانه ي خراب شده درآوردند، تمام متاع را بيرون آوردم و جز سطل وضوء چيزي از من نابود نشده بود، فردا كه به حضورش رسيدم فرمود هيچ را از متاع خانه ات از دست نداده يي تا دعا كنم خداوند جانشين آن را برايت برسانم؟ گفتم: هيچ از من فوت نشده جز سطلي كه از آن وضو مي كردم، لمحه يي سر فرو برد و سپس سر برآورد و فرمود: چنان ظن مي برم كه پيش از حادثه ي خرابي خانه آن را فراموش كرده باشي، نزد جاريه ي صاحب



[ صفحه 190]



خانه ات برو و خبر سطل را از او بپرس و بگو آنرا در خلا فراموش كرده ام. عيسي گفت: از جاريه خبر سطل پرسيدم و آن را به من پس داد. [18] .

از عبدالله بن ادريس، از ابن سنان روايت است كه روزگاري هرون چند ثوب لباس فاخر براي علي بن يقطين فرستاد، و از جمله دراعه يي زربافت سياه كه از تارهاي طلا و ابريشم ساخته شده بود مخصوص لباس خلفاء و او را بدين وسيله اكرام و اعزاز نمود، علي بن يقطين دراعه را بحضور امام موسي الكاظم سلام الله عليه هديه تقديم داشت، آن حضرت آن را قبول نفرمود و مسترد داشت و به او مرقوم فرمود كه اين دراعه را نگاهداري كن و آن را از دست خود بيرون مساز، حادثه يي براي تو پيش خواهد آمد كه با وجود آن حادثه محتاج اين دراعه خواهيد گشت. علي از رد دراعه از جانب آن حضرت در شك افتاد، و نمي دانست كه سبب سفارش اكيد امام در نگاهداري آن چيست. آنگاه بنگاهداري دراعه پرداخت، و آن را در سبدي نهاد و در سبد را مهر كرد. پس از مدتي كوتاه علي بن يقطين از يكي از غلامان خود بدگمان شد، غلام از آن قبيل بود كه اختصاص به پاره يي از كارهاي او داشت و از آنها با اطلاع بود، او را محض امري واجب از خدمت خود براند و بيرونش كرد. غلام نزد هرون از علي بن يقطين سعايت و بدگويي كرد و گفت: علي بن يقطين به امامت موسي الكاظم قائل است و هر سال زكوة مال خود را براي او مي فرستد، هداياي فراوان براي او فرستاد و در ضمن هدايا دراعه ي سياهي كه اميرالمؤمنين او را بدان اكرام فرموده است.



[ صفحه 191]



هرون به خشم رفت و گفت: اين را كشف خواهم كرد، و اگر كار چنين باشد كه تو مي گويي جانش مي كشم، في الحال كس به احضار علي بن يقطين فرستاد. و چون پيش او رفت گفت: دراعه ي سياه را كه پوشاك خاص من بود و بين خواص خود ترا بدان اختصاص دادم چه كردي؟ گفت آن دراعه نزد من است در سبدي خوشبوي و مهر كرده يا اميرالمؤمنين. هرون گفت: الان آن را حاضر كن. گفت: اطاعت مي شود علي بن يقطين يكي از خدمه خود را فرستاد و گفت: كليد فلان اطاق را از خانه ي من باز كن و سبدي را كه در ميان فلان صندوق بزرگ است با همان حال و مهر بردار و بيا. در قليل مدتي خادم با سبد دراعه برگشت و مهر بر آن بود و پيش هرون گذاشت، امر كرد مهر آن را برداشتند و سبد را باز كردند دراعه را يافتند پيچيده و ته شده بر حال خود ناپوشيده و نظيف و دست نخورده. گفت: اين را بجاي خود بازپس فرست و بگير آن را و راشداً به خانه ات برگرد كه از اين پس سخن هيچ بدگوئي را درباره ي تو نخواهم شنيد و او را خلعت و جايزه ي گران بها داد. و بفرمود تا غلام مفسده جو را هزار تازيانه بزدند، چون پانصد تازيانه بدو زدند بمرد. [19] .

اسحق بن عمار روايت كرد و گفت: هنگامي كه هرون امام موسي الكاظم سلام الله تعالي عليه را زنداني نمود، شبي ابي يوسف و محمد بن الحسن شيباني دو يار معروف امام ابي حنيفه، براي ديدن آن حضرت به زندان رفتند، بر حضرتش سلام كردند و بنشستند. منظورشان از اين ديدن طرح سئوال و بحث با آن



[ صفحه 192]



حضرت بود كه منزلت و مكانتش را در علم بدانند. در اين بين يكي از نگهبانانش به حضورش آمد و عرض كرد كه نوبت من تام شده و مي خواهم بروم تا فردا انشاء الله اگر شما را حاجتي هست بفرمائيد تا فردا وقتي كه برگشتم هرچه را خواستيد بياورم فرمود: هيچ حاجتي ندارم برگرد. آنگاه ابي يوسف و محمد بن الحسن را فرمود: من از اين مرد تعجب دارم، از من مي خواهد كه احتياجات خود را بر وي تكليف كنم تا فردا كه برمي گردم برايم بياورد و او را در امشب مردني است. ابويوسف و محمد بن الحسن از سئوال از آن حضرت خودداري كردند و برخاستند و از چيزي نپرسيدندش و گفتند ما خواستيم او را از فرض و سنت بپرسيم با ما از غيب سخن مي گويد، بخدا شخصي را در عقب مرد نگهبان مي فرستيم كه بر در خانه اش بخوابد و بداند كار او به كجا خواهد انجاميد. مردي را از جانب هر دوشان فرستادند، و او بر در خانه ي نگهبان بنشست، و در اثناء همان شب صداي شيون و زاري بلند شد فرستاده ي ابويوسف و محمد بن الحسن پرسيد: خبر چيست؟ گفتند صاحب اين خانه فجآءة بمرد است. [20] .

امام موسي الكاظم سلام الله عليه عابدترين و عالم ترين و سخي ترين اهل روزگار خود بود و برترين آنها در بذل كف و بزرگواري و كرم، پيوسته از حال فقراء مدينه مي پرسيد. و همواره درهم و دينار و نفقات و مايحتاج به خانه ي آنها مي فرستاد بدون اينكه بدانند اين را چه كسي مي فرستد و از كجا مي رسد



[ صفحه 193]



تا آن حضرت وفات يافت آنگاه دانستند از كجا بوده است.

حضرت امام كاظم عليه السلام بسيار اين دعا را مي خواند: اللهم اسئلك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب. [21] .

«ذكر ظلمي كه از عباسيان به امام موسي الكاظم سلام الله عليه رسيد و بيان مسموم شدن آن جناب در زمان خلافت هرون الرشيد»

علماء صاحب تأييد مرقوم كلك بيان گردانيده اند كه چون محمد بن ابي جعفر منصور كه مهدي لقب داشت، از عظم شان امام موسي الكاظم سلام الله عليه و ميل طوايف انام بملازمت آن امام عالي مقام خبر يافت از زوال ملك خود انديشيده آن جناب را از مدينه به بغداد طلبيد و محبوس گردانيد، بعد از چندگاه شبي حضرت ولايت پناه اسدالله الغالب علي بن ابي طالب سلام الله تعالي عليه را در خواب ديد كه فرمود: «يا محمد فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا في الارض و تقطعوا ارحامكم». [22] و چون بيدار شد ربيع حاجب را طلب نموده به احضار امام موسي الكاظم سلام الله تعالي عليه امر فرمود.

از ربيع منقول است كه گفت: چون پيش مهدي رسيدم اين آيت را به آواز خوش مي خواند. و مرا گفت كه: في الحال موسي بن جعفر را بياور، به موجب فرموده



[ صفحه 194]



عمل نمودم، و مهدي با كاظم معانقه كرده او را نزديك خود بنشاند و خوابي كه ديده بود بر زبان راند، و گفت: هيچ تواني كه مرا ايمن گرداني از آنكه بر من و اولاد من خروج نكني؟ موسي بن جعفر عليهماالسلام جواب داد كه: والله هرگز اين داعيه نكرده ام و شأن من نيست كه اين كار كنم. مهدي گفت: صدقت، پس مرا گفت: كه ده هزار دينار به وي ده و ساختگي حيلتي كن كه تا مدينه بازرود، ربيع گويد كه من در همان شب مايحتاج امام كاظم عليه السلام را بهم رسانيدم و او را روان گردانيدم از خوف آنكه مبادا مانعي پيدا شود. [23] .

و امام موسي الكاظم سلام الله تعالي عليه تا ايام ايالت هرون در مدينه ي مكرمه به فراغت گذرانيد و ديگر مهدي مزاحم اوقات شريفش نگرديد. و چون نوبت دولت به هرون رسيد جمعي از اهل حسد نزد او زبان به غيبت امام موسي عليه السلام والتحية گشادند. و هرون در سالي كه به حج رفته بود به مدينه شتافته آن جناب را مقيد به بصره فرستاد، و عيسي بن جعفر بن منصور كه در آن وقت حكومت آن ولايت تعلق بدو مي داشت به فرمان رشيد امام كاظم عليه السلام را مدت يكسال محبوس گردانيد، و هرون بالاخره او را به قتل آن جناب مامور ساخته عيسي از آن امر شنيع استعفا نمود، و هرون امام را به بغداد برده به فضل بن ربيع سپرد، و موسي سلام الله عليه در حبس فضل بن ربيع مدتي اوقات شريف گذرانيده چون فضل نيز از ريختن خون امام كاظم عليه السلام احتراز كرد، هرون فضل بن



[ صفحه 195]



يحيي بر مكي را به محافظت آن مظهر فضل و كمال مامور ساخته فضل بن يحيي آن جناب را در خانه ي تنگ بازداشته بعد از آنكه صيام ايام و قيام ليالي و كثرت طاعت و عبادت آن مهر سپهر سيادت را مشاهده نمود با كرام و احترامش اقدام فرمود، و اين خبر در رقه به هرون رسيد. نامه ي عتاب آميز به فضل فرستاد و او را بر قتل امام كاظم سلام الله عليه تحريض كرد. و فضل از آن فعل محترز بوده هرون در غضب شد، و مسرور خادم را طلبيده مكتوبي سر به مهر بوي داد و گفت: همين زمان به بغداد شتاب و هم از راه به مجلس موسي بن جعفر رو، و اگر او را در آسايش و رفاهيت بيني اين كتابت را به عباس بن محمد برسان و بگوي كه به مضمون آن عمل نمايد. آنگاه رقعه ي ديگر ديگر بوي داد گفت: اين نوشته را به سندي بن شاهك تسليم نماي و او را به اطاعت عباس مأمور ساز.

و مسرور متوجه بغداد شده هيچكس ندانست كه او را به چه كار فرستاده اند، و چون بدان بلده رسيد في الحال بر موسي بن جعفر عليهماالسلام درآمد، و آن جناب را همچنان كه نزد هرون گفته بودند يافت، بنابر آن علي الفور با عباس بن محمد و سندي بن شاهك ملاقات كرده آن دو مكتوب را بديشان رسانيد، و همان دم قاصدي به طلب فضل بن يحيي رفته او را پيش عباس و سندي آورد، و عباس سياط را طلبيده اشارت كرد تا فضل را بخوابانيد و سندي صد تازيانه بر فضل زد، و فضل به غايت متغير و متأثر از آن خانه بيرون شتافته، مسرور كيفيت حال را به هرون نوشت، و هرون به فضل خبر فرستاد كه موسي سلام الله عليه را تسليم سندي نمايد، آنگاه در مجلس خاص هرون روي به مردم آورده گفت: فضل بن يحيي



[ صفحه 196]



نسبت به من در مقام عصيان آمده اطاعت فرمان نمي نمايد بر او لعنت كنيد، و مردم زبان به لعن فضل گشادند، چون پرتو شعور يحيي بن خالد بر اين قضيه افتاد، نزد هرون رفته آهسته از جريمه ي پسر عذرخواهي نمود و گفت: من به كفايت مهمي كه فضل در سرانجام آن تهاون ورزيده قيام مي نمايم. و هرون مسرور و مبتهج گشته حاضران را گفت كه: فضل بن يحيي را بنابر عصياني كه از او صدور يافته بود لعن كرده بودم اكنون باز در مقام اطاعت آمده و فرمان برداري مي كند لاجرم من نيز نسبت با او طريقه ي محبت و عنايت مرعي خواهم داشت كه شما نيز او را دوست داريد، بعد از آن يحيي بن خالد به بغداد شتافته چنان ظاهر ساخت كه خليفه مرا جهت تعمير سواد و تفحص مهمات عمال بدين جانب ارسال داشته است، و چند روز به آن اعمال اشتغال نموده آنگاه سندي بن شاهك را در خلوتي طلبيده مافي الضمير خود را با او در ميان نهاده فرمود كه طعام مسموم به آن امام معصوم دادند تا درگذشت. [24] .

و بروايتي كه در شواهد النبوه تاليف مولانا عبدالرحمن جامي رحمه الله تعالي مسطور است يحيي زهر در رطب تعبيه كرده نزد آن جناب فرستاد. و چون امام مظلوم آن را تناول نمود به رسميتش مطلع شد و فرمود كه امروز مرا زهر دادند و فردا بدن من زرد خواهد گشت پس نصفي سرخ خواهد شد، و پس فردا رنگ تن من سودا پيدا خواهد كرد آنگاه روي به عالم آخرت خواهم آورد، چنانچه بر زبان همايونش گذشته بود به وقوع انجاميد. [25] .



[ صفحه 197]



و در كشف الغمه مسطور است كه چون امام كاظم سلام الله عليه به فردوس اعلي نقل فرمود، سندي بن شاهك هيثم بن عدي و بعضي ديگر از علماء و فقهاي بغداد را طلبيده گفت نظر كنيد در موسي تا شما را معلوم شود كه به اجل طبيعي درگذشته و اثر جراحت و حتف بر اعضاي او ظاهر نيست، و آن جماعت نظر بر جسد مطهر آن امام عالي گوهر انداختند، پس از آن نعش همايونش را برداشته به سر جسر دجله بردند و چون جمعي از مظنه شده بود كه امام قايم منتظر موسي بن جعفر است و غيبت آن جناب كنايت از مدت حبس اوست يحيي بن خالد اشارت نمود تا منادي كردند كه «هذا موسي بن جعفر الذي تزعم الرافضية انه لايموت فانظروا اليه» پس مردم در آن امام عاليشان نگريستند و او را مرده ديدند، آنگاه تابوت محفوف به رحمت حي لايموت را برداشته در مقبره ي بني هاشم دفن نمودند، و حالا آن مزار بزرگوار مطاف صغار و كبار بلاد و امصار است. سلام الله علي نبينا و عليه و علي ساير الائمة العظام الي قيام الساعة و ساعة القيام. [26] .

وفات حضرت امام كاظم سلام الله عليه به روايت اصح در ماه رجب سنه ي يكصد و هشتاد و سه در بغداد بود. پنج روز مانده از رجب. [27] .

شيخ ابن حجر رضي الله عنه از مسعودي نقل كند كه هرون علي سلام الله عليه را به خواب ديد كه حربه يي دست داشت و مي فرمود: اگر دست از كاظم بازنداري ترا



[ صفحه 198]



با اين سر مي برم، هرون بيدار شد و ترسي سخت شديدا او را فراگرفته، في الحال كس به نزد شرطه ي خود فرستاد كه آن حضرت را آزاد نمايند و سي هزار درهم بدهند و مخيرش سازند ميان اقامت به بغداد با رعايت اكرام، و مراجعت به مدينه، چون شرطه پيش آن حضرت رفت گفتش عجايبي از تو مي بينم! آن حضرت او را خبر داد كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را به خواب ديده و او را كلماتي بياموخته چون آن كلمات را بگفته بند از دست و پايش بگشوده و آزاد گشته است. [28] .

و گويند نخست موسي الهادي آن امام رفيع مقام را زنداني كرد و سپس آزادش نمود، زيرا علي سلام الله عليه را به خواب ديد كه مي فرمود: فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا في الارض و تقطعوا ارحامكم. [29] بيدار شد و دانست مراد امام كاظم عليه السلام است و شبانه او را آزاد نمود. يك روز آن حضرت والا مرتبت در جنب كعبه نشسته بود هرون او را گفت: تو آن كسي كه مردم در نهان با تو بيعت مي كنند. فرمود من امام قلوب مردم هستم و تو امام اجسام آنان. [30] .

هنگامي با ضريح مطهر مواجه شدند. هرون گفت: السلام عليك يا ابن عم. و اطرافيان او شنيدند. و امام كاظم عليه السلام گفت: السلام عليك اي پدر، هرون از شدت حسد اين را از امام احتمال نكرد و سبب بغض



[ صفحه 199]



و دوري و بردن به بغداد و زنداني كردنش همين بود. [31] .

خطيب بغدادي در تاريخ خود گويد: مردي بود در مدينه از اولاد عمر بن الخطاب، امام كاظم عليه را اذيت مي كرد، و علي سلام الله عليه را بد مي گفت، بعضي از اطرافيانش گفتند بگذار او را بكشيم، امام آنها را از اين كار شديداً نهي و زجر فرمود. از مرد عمري پرسيد كه كجاست؟ گفتند در يكي از نواحي مدينه به زراعت مشغول است. امام سوار شد و به نزد او رفت در مزرعه اش و با مركوبي كه بر آن سوار بود از ميان مزرعه ي او عبور مي فرمود، عمري صدايش بالا آمد كه زرع مرا پاي كوب مركوب مكن، در مزرعه تشريف مي برد تا بوي رسيد. پياده شد و پيش او بنشست و برويش بخنديد و بخنداندش و فرمود: چه مبلغ خرج اين مزرعه كرده يي؟ گفت: صد دينار. فرمود: منتظر چه مبلغ نفع هستي؟ گفت: من غيب نمي دانم. فرمود: مي گويم اميد چه مقدار از اين مطرعه داري؟ گفت: اميد مي دارم مرا دويست دينار به دست آيد، امام كاظم سلام الله عليه سيصد دينار به او داد و فرمود: اين زرع شما بر حال خود. عمري برخاست و سر مباركش بوسه داد، امام بازگشت و به مسجد رفت، مرد عمري آنجا نشسته بود، چون آن حضرت بديد گفت: الله اعلم حيث يجعل رسالته. [32] ياران عمري بسوي او شتافتند



[ صفحه 200]



و گفتند قصه ي تو چيست؟ تو خلاف اين را مي گفتيد. عمري آنها را بگفت و براندشان. سپس امام كاظم سلام الله عليه ياران خود را كه كمر قتل مردي عمري را بسته بودند فرمود: كدام يك بهتر آنچه كه شما درباره ي او مي انديشيديد يا آنچه كه من كردم و بر صلحش آوردم با اين مقدار؟ [33] .


پاورقي

[1] الفصول المهمة ص 214. نورالابصار ص 301.

[2] تاريخ بغداد 13 / 27. مطالب السؤول ص 83. صفة الصفوة 2 / 187. كفاية الطالب ص 309.

[3] الفصول المهمة 214. وسيلة النجاة ص 344. نورالابصار ص 301.

[4] نورالابصار ص 301.

[5] تذكرة الخواص ص 357. كشف الغمة 3 / 26. الصواعق المحرقة ص 203. اسعاف الراغبين ص 247. نورالابصار ص 301.

[6] سورة الانعام، آيه 84.

[7] سورة آل عمران، آيه 61.

[8] الفصول المهمة ص 238. الصواعق المحرقة، ص 203. نورالابصار ص 301.

[9] الفصول المهمة ص 238. نورالابصار ص 301.

[10] الفصول المهمة ص 238. نورالابصار ص 302.

[11] سورة الحجرات، آيه 12.

[12] سورة طه، آيه 82.

[13] صفة الصفوة 2 / 185. تذكرة الخواص ص 357. الفصول المهمة ص 233 و 234. الصواعق المحرقة ص 203 و 204. نورالابصار ص 302 و 303.

[14] كشف الغمه 3 / 49.

[15] كشف الغمة 3 / 41 و 42. الفصول المهمة ص 216. نورالابصار ص 303.

[16] كشف الغمة 3 / 54. الفصول المهمة ص 223. نورالابصار ص 203.

[17] كشف الغمة 3 / 53.

[18] كشف الغمة 3 / 45. الفصول المهمة ص 216. نورالابصار ص 304.

[19] كشف الغمة 3 / 22 و 23. الفصول المهمة ص 218. وسيله النجاة ص 369. نورالابصار ص 304 و 305.

[20] كشف الغمة 3 / 55. نورالابصار ص 305.

[21] تذكرة الخواص ص 357. مطالب السؤول 83. تاريخ بغداد 13 / 27. مرآة الجنان 1 / 394 الفصول المهمة ص 219. الصواعق المحرقة ص 121. نورالابصار ص 305.

[22] سورة محمد، آيه 22.

[23] تاريخ بغداد 13 / 30. مرآة الجنان 1 / 394. الفصول المهمة ص 214. الصواعق المحرقة، ص 123.

[24] كفاية الطالب ص 310. الفصول المهمة ص 220. كشف الغمة 3 / 32 الي 36. نورالابصار ص 306.

[25] شواهد النبوة ص 179.

[26] كشف الغمة 3 / 36 و 37. نورالابصار ص 307.

[27] تايخ بغداد 13 / 27. صفة الصفوة 2 / 187. كفاية الطالب ص 309. الفصول المهمة ص 214.

[28] مروج الذهب 3 / 287. نزهة الجليس 1 / 86. الصواعق المحرقة ص 204.

[29] سورة محمد، آيه 22.

[30] الفصول المهمة ص 238. الصواعق المحرقة ص 204. الاتحاف بحب الاشراف ص 54.

[31] تاريخ بغداد 13 / 30. الفصول المهمة ص 220. الصواعق المحرقة ص 202. نورالابصار ص 204.

[32] سورة الانعام، آيه 124.

[33] تاريخ بغداد 13 / 28.