بازگشت

مناقب و فضايل امام موسي كاظم


همان گونه كه در زندگي امام صادق (ع) تذكر داديم بيان منقبتي براي يكي از ائمه (ع) و عدم ذكر آن براي ديگري، بدين معنا نيست كه آن امام فاقد اين منقبت بوده است. بلكه ائمه بدين اعتبار كه كامل ترين مردم روزگار خويش مي باشند، در تمام مناقب و فضايل با يكديگر اشتراك دارند. مناقب امام موسي كاظم (ع) از حد و حصر بيرون است، اما در اينجا به ذكر تعدادي از آنها اكتفا مي كنيم:

اول، علم و دانش: دانشمندان، روايات فراواني در شاخه هاي گوناگون علمي، اعم از علوم ديني و غير آن، از آن حضرت نقل كرده اند به طوري كه دفترها و كتابهاي بسياري از اين روايات، كه با سلسله اسناد معتل به امام است، انباشته شده همچنين آن حضرت در ميان راويان به لقب «عالم» شهره بوده است.

در تحف العقول آمده است: ابوحنيفه گفت: در دوران امام صادق (ع) به زيارت كعبه رفتم و چون به مدينه آمدم به خانه آن حضرت رفتم و در دهليز نشستم و منتظر اجازه ي ورود شدم. در اين هنگام كودكي بيرون آمد. به او گفتم: اي پسر، غريبي كه به شهر شما وارد مي شود كجا قضاي حاجت مي كند؟ گفت: آرام باش. آنگاه نشست و به ديوار تكيه داد و گفت: از كناره ي نهرها و ميوه زير درختها و سايه انداز مسجدها و وسط جاده دوري كن. پشت ديواري نهان شو و جامه ات را بالا بزن. روي به قبله يا پشت به آن منشين و آنگاه هر كجا كه خواهي قضاي حاجت كن. آنچه از اين كودك شنيدم مرا به شگفت انداخت، پس از او پرسيدم: نامت چيست؟ گفت: موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب. سپس از او پرسيدم: اي پسر گناه از كيست؟ پاسخ داد: از سه حالت خارج نيست يا از خداست، كه نيست، پس در اين صورت سزاوار نيست كه خداوند بنده اي را به خاطر كاري كه مرتكب نشده عذاب دهد. يا از خدا و بنده با هم است، كه چنين هم نيست، زيرا زيبنده ي شريك قوي نيست كه شريك ضعيف را مورد ستم قرار دهد و يا از خود بنده است، كه همچنين است، در اين حالت اگر خداوند از او چشم پوشد، كرم و جود اوست و اگر مجازات كند به خاطر گناه و جرم بنده است. ابوحنيفه گفت: امام صادق (ع) را ديدار نكرده بازگشتم و بدانچه شنيدم بي نيازي جستم.

ابن شهرآشوب نيز در مناقب مانند اين روايت را نقل كرده است با اين تفاوت كه در



[ صفحه 119]



آنجا امام (ع) مي فرمايد: بايد پشت ديوار نهان شود و از قضاي حاجت در چشمه هاي جاري خودداري كند. ابوحنيفه گويد: «چون اين سخن را از آن كودك بشنيدم، در چشمم گرامي و در قلبم بزرگ شد» و در آخر همين حديث آمده است: پس گفتم اينان سلاله اي هستند برخي از ديگر.

شيخ مفيد گويد: مردم از ابوالحسن موسي كاظم (ع) روايات بسياري نقل كرده اند و بنابر آنچه پيش از اين آورديم آن حضرت فقيه ترين مردم روزگار خويش و داناترين آنان به كتاب و نيكو آهنگ ترينشان در تلاوت قرآن بود.

در تحف العقول آمده است كه مردي معني جواد را از آن حضرت پرسيد: او در پاسخ فرمود: اگر منظور تو جواد از مخلوقات است بايد بداني جواد كسي است كه هر چه از جانب خدا بر او واجب است ادا كند و بخيل كسي است كه تكليف الهي را ادا نكند و اگر مقصود تو جواد بودن خداست، بايد بداني كه خداوند چه ببخشد و چه دريغ كند جواد است. چون اگر نبخشد، چيزي را بخشيده كه از آن تو نبوده است و اگر هم دريغ ورزد آن را دريغ كرده كه از آن تو نبوده است.

دوم، حلم: ابوالفرج اصفهاني در كتاب مقاتل الطالبيين به نقل از يحيي بن حسن روايت كرده است كه گفت: چون از كار ناپسند كسي آگاهي مي يافت كيسه هايي از پول براي آن شخص مي فرستاد و مبلغي كه در هر يك از كيسه ها بود بين سيصد تا دويست و تا يكصد دينار مي رسيد. اين كيسه ها در بين مردم صورت ضرب المثل به خود گرفته بود.

خطيب از حسن بن محمد يحيي بن حسن علوي و او از جدش يحيي بن حسن اين روايت را نقل كرده و گفته است بسياري از شيعيان اين روايت را نقل كرده اند.

شيخ مفيد گويد: شريف ابومحمد حسن بن محمد از جدش از عده اي از ياران و مشايخش نقل كرده است كه: مردي از سلاله ي عمر بن خطاب، در مدينه آن حضرت را مي آزرد و علي را دشنام مي داد. عده اي از ياران نزديك امام موسي كاظم (ع) به آن حضرت عرض كردند: به ما اجازه دهيد تا اين مرد را بكشيم. اما امام شديدا آنان را از اين تصميم بازداشت و از آن نواده ي عمر پرسش كرد. به آن حضرت پاسخ داده شد كه وي در ناحيه اي از مدينه به زراعت مشغول است. پس امام موسي كاظم (ع) بر مركب خويش سوار شد و به سوي مزرعه ي آن فرد رفت. و وي را در مزرعه اش ديد. سپس آن امام با مركوب خويش به داخل مزرعه رفت. آن مرد كه از سلاله ي عمر بود فرياد برآورد كه: زراعت ما را پايمال مكن. اما امام به گفته ي او اعتنايي نكرد و با مركوبش به مزرعه ي او داخل شد و به سوي او حركت كرد تا به وي رسيد پس، از مركوبش پايين آمد و در كنار او نشست و در حالي كه مي خنديد به وي گفت: به خاطر اين كشت و زرع چقدر خرج كرده اي؟ آن مرد پاسخ داد: صد دينار. امام به وي فرمود:



[ صفحه 120]



دوست داري چه مقدار بهره مند شوي؟ گفت: من علم غيب ندارم. امام (ع) باز به وي فرمود: گفتم دوست داري چقدر غرامت به تو دهم؟ گفت: دويست دينار. پس امام به او سيصد دينار داد و فرمود: اين زراعت توست كه بر حال خود باقي است. پس، آن مرد كه از سلاله ي عمر بود برخاست و سر امام را بوسه داد. امام نيز از نزد او بازگشت و به سوي مسجد رفت كه ديد آن نواده ي عمر در مسجد نشسته است و تا امام را ديد گفت: خدا داناتر است كه رسالت خود را در كجا نهد. ناگهان ياران و دوستان وي از جاي برجستند و به وي گفتند: داستان تو چيست؟ پيش از اين تو سخني جز اين مي گفتي. آن مرد با آنان به جدال پرداخت و ملامتشان كرد و هرگاه داخل و خارج مي شد براي ابوالحسن موسي (ع) دعا مي كرد. پس امام موسي كاظم (ع) به اطرافيانش كه قصد كشتن آن مرد را كرده بودند، فرمود: كدام يك از اين دو راه بهتر بود آنچه شما مي خواستيد يا آنچه من مي خواستم من كار او را با همين مقدار پول سامان دادم.

سوم، فروتني و خصلتهاي بزرگ اخلاقي: در تحف العقول آمده است: آن حضرت به مردي از حومه نشينان شهر برخورد كرد كه بسيار زشت منظر بود. پس بر او سلام كرد و در كنار او فرود آمد و ساعتي دراز با او سخن گفت. آنگاه به وي فرمود: چنانچه حاجتي داري من حاضر به رفع آن هستم. به آن حضرت گفته شد: اي فرزند رسول خدا آيا نزد چنين مردي مي نشيني و سپس از حوائج او مي پرسي در حالي كه او به تو محتاج تر است؟! فرمود: او بنده اي از بندگان خدا و برادري به حكم قرآن و همسايه اي در ديار خداست، ميان ما و او را بهترين پدران، يعني آدم و بهترين اديان، يعني اسلام، جمع مي كند و شايد روزگار رفع حاجت و نياز ما را به دست او مقدر كند و آنگاه است كه او ما را پس از آن كه بر او تكبر ورزيديم، روياروي خود متواضع و فروتن يابد. سپس فرمود:



نواصل من لا يستحق وصالنا

فحافة ان بنقي بغير صديق [1] .



چهارم، خداترسي بسيار: شيخ مفيد گويد: آن حضرت از ترس خداوند بسيار مي گريست بدان گونه كه محاسنش به اشكش آلوده مي گشت و چون قرآن مي خواند، با حزن و اندوه تلاوت مي كرد و مي گريست و شنوندگان نيز از تلاوت او مي گريستند.

پنجم، كرم و بخشش: خطيب در تايخ بغداد مي نويسد: او بخشنده و بزرگوار بود و بدره هاي سيصد و چهارصد ديناري فراهم مي كرد و آن را در شهر پخش مي نمود و اين بدره ها در ميان مردم زبانزد شده بود به طوري كه مي گفتند: چون بدره هاي موسي بن جعفر به كسي رسد، توانگر گردد.



[ صفحه 121]



در عمدة الطالب است كه خانواده ي امام موسي بن جعفر (ع) مي گفتند: شگفت از كسي كه بدره ي امام موسي (ع) بدو رسد و او باز هم از كمبود شكايت كند. خطيب در تاريخ بغداد و شيخ مفيد در ارشاد به سند خود از محمد بن عبدالله بكري روايت كنند كه گفت: به مدينه آمدم تا طلب خود را بگيرم. اما بدهكار، مرا خسته و درمانده كرد. به خود گفتم: اي كاش خدمت ابوالحسن موسي بن جعفر (ع) بروم و نزد آن حضرت از اين امر شكايت كنم. پس به كشتزار آن حضرت رفتم. وي از حاجت من پرسش كرد و من نيز ماجرا را براي او بازگفتم. پس داخل شد مدتي نگذشت كه به سويم بازگشت و به غلامش گفت: خارج شود. سپس دستش را دراز كرد و بدره اي كه در آن سيصد دينار بود به من پرداخت. آنگاه برخاست و رفت و من نيز برخاستم و سوار مركب خويش شدم و بازگشتم.

پيش از اين، در قسمت حلم آن حضرت گفتيم آن حضرت به كسي كه او را مورد آزار و اذيت قرار مي داد بدره اي كه در آن هزار دينار بود، فرستاد. خطيب به سند خود از عيسي بن محمد بن مغيث قرظي، كه نود سال داشت، روايت كرده است كه گفت: من در جايي از جوانيد و در كنار چاه آبي كه به آن ام عظام گفته مي شد خربزه و خيار و كدو كاشته بودم. زمان رسيدن محصول بود كه ناگهان ملخها بدان حمله آوردند و همه را نابود كردند و دو شترم نيز از بين رفت، به طوري كه يكصد و بيست دينار از اين بابت خسارت ديدم. در اين حال نشسته بودم كه ناگهان چهره ي موسي بن جعفر (ع) پديدار گشت و به من سلام گفت: آنگاه فرمود: چطوري؟ گفتم: پريشان و آشفته ام. ملخ بر زراعتم زد و همه را نابود كرد. پرسيد: چقدر خسارت ديدي؟ گفتم: يكصد و بيست دينار به همراه دو شتر. فرمود: اي عرفه! به ابومغيث صد و پنجاه دينار بده. ما سي دينار به همراه دو شتر به تو اضافه تر مي دهيم. پس گفتم: اي خجسته به كشتزار داخل شو و برايم دعا كن. آن حضرت نيز به مزرعه داخل شد و دعا كرد و از رسول خدا (ص) برايم حديث كرد كه فرمود: به بقاياي مصيبتها چنگ زنيد. سپس بر شترها لگام زده آنها را آب دادم. و خداوند در آن زمين بركت و افزوني قرار داد و بسيار پرمحصول گشت. به طوري كه محصولات آن را به ده هزار فروختم.

همچنين خطيب به سند خود نقل مي كند كه ادريس بن ابورافع از محمد بن موسي نقل كرده است كه: با پدرم به مزرعه اش در «سايه» رفتيم. بامدادي سرد بود، نزديك مزرعه و به چشمه اي از چشمه هاي «سايه» رسيده بوديم كه مردي زنگي (سياه) از آن مزارع اطراف به سوي ما آمد. وي فصيح بود و بر سرش ديگي گلين بود كه مي جوشيد. او روبه روي غلامان ايستاد و پرسيد: آقاي شما كجاست؟ گفتند: اوست. پرسيد: كنيه اش چيست؟ گفتند: ابوالحسن. پس روبه روي پدرم ايستاد و گفت: آقاي من! اي ابوالحسن اين حلوايي است كه آن را براي شما تحفه آورده ام. پدرم فرمود: آن را پيش غلامان بگذار. پس از آن خوردند.



[ صفحه 122]



سپس آن مرد رفت و ديري نگذشت كه بازگشت و بر سرش دسته اي هيزم گرفته بود و مي آورد. گفت: سرورم! اين هيزم را نيز برايت تحفه آورده ام. پدرم گفت: آن را پيش غلامان بگذار. و آتشي براي ما مهيا كن. مرد رفت و آتشي آورد. ابوالحسن نام او و نام مولايش را نوشت و آن را به من داد و گفت: پسرم! اين يادداشت را پيش خود نگهدار تا وقتي كه آن را از تو بخواهم. پس به مزرعه ي پدرم وارد شديم و پدرم چند روزي در آنجا ماند سپس فرمود: به زيارت خانه ي خدا روانه شويم. ما نيز با او همراه شديم تا به مكه رسيديم. چون ابوالحسن عمره ي خود را به جاي آورد، صاعد را فراخواند و به او فرمود: آن مرد را پيدا كن. چون جايش را پيدا كردي مرا آگاه كن تا نزد او روم. زيرا من خوش ندارم او را اينجا فرابخوانم در حالي كه خود به او نياز دارم. صاعد گفت: من پي فرمان امام رفتم تا مولاي آن مرد را يافتم. چون مرا ديد شناخت و من نيز او را شناختم. وي شيعه بود و بر من سلام كرد و پرسيد: آيا ابوالحسن آمده است؟ گفتم: خير. گفت: پس چه چيز باعث شد كه اينجا بيايي؟ گفتم: نيازها. آن مرد، مزرعه ي امام در «سايه» را مي شناخت. پس به دنبال من روان شد. من سعي مي كردم از او دور شوم اما او به من مي رسيد. چون ديدم آن مرد از تعقيب من دست بردار نيست به نزد مولايم (امام (ع)) رفتم و او هم با من آمد. چون خدمت امام (ع) رسيدم، فرمود: مگر نگفتم به او چيزي مگو؟ عرض كردم: فدايت شوم من به او چيزي نگفتم. آن مرد بر امام (ع) سلام كرد. ابوالحسن (ع) به او فرمود: غلام تو فلاني است آيا او را مي فروشي؟ مرد پاسخ داد: فدايت شوم غلام و زمين و هر چه در تملك من است، از آن شماست. امام فرمود: زمين را دوست ندارم از تو بستانم. چرا كه پدرم از جدش حديث كرد كه فرمود: فروشنده ي زمين (كشاورزي) نابود شود و خريدار آن روزي يابد. اما مرد بر در اختيار گذاردن آن زمين پافشاري كرد. پس امام آن زمين و آن بنده را به هزار دينار خريد. سپس بنده را آزاد كرد و آن زمين را به او بخشيد. ادريس بن ابورافع گويد: اكنون فرزندان مرد در اصرفين مكه زندگي مي كنند.

هفتم. فراواني صدقات: در مناقب ابن شهرآشوب آمده است: آن حضرت تهيدستان مدينه را شناسايي مي كرد و شبانه براي آنان پول و غيره مي برد و آنان نمي دانستند كه اين پولها از جانب كيست.


پاورقي

[1] با كسي كه شايسته دوستي ما نيست، دوستي و همنشيني مي كنيم، از ترس آنكه مبادا بي دوست بمانيم.