بازگشت

مرغ گرفتار




غم دل با كه بگويم كه مرا ياري نيست

اين همه درد مرا هست و پرستاري نيست



چشم گريان و دلم خسته و دشمن در خواب

بهر دلجوئي من ديده ي بيداري نيست



زير زنجير گران گر برسد جان به لبم

وقت مردن ببرم همدم و غمخواري نيست



رحمي اي ناله شبگير به اين سينه تنگ

كاندر اين خانه به جز مرغ گرفتاري نيست



شكوه از دشمن و از سختي زندان نكنم

كه در اين شهر مرا واقف اسراري نيست



كس نداند كه چه سان مي گذرد روز و شبم

نيست يك شب كه مرا ديده خونباري نيست



[ صفحه 469]



بجز از ناله جانسوز در اين كنج قفس

نبود چاره كه جز ناله مددكاري نيست



غم دوري وطن را نتوان كرد علاج

خون شد از هجر دل زارم و دلداري نيست



بس كه در كنج قفس اشك فشاندم شب و روز

چشم مجروح مرا طاقت ديداري نيست



حاج سيد علي شجاعي