بازگشت

چشم گوهربار




بس كه تاريك است اين زندان محنت بار من

هيچ فرقي نيست بين روز و شام تار من



شمع سان مي سوزم آن را دل گواهي مي دهد

قطره اشكي كه ريزد چشم گوهر بار من



دست و پايم بسته در زنجير و خصمي سنگدل

گشته مأمور از پي آزار قلب زار من



روزها را روزه مي گيرم ولي جاي غذا

خصم دون با تازيانه مي دهد افطار من



مادرم زهرا اگر سيلي نمي خورد از عدو

سندي شاهك نمي زد لطمه بر رخسار من



هر چه مي گويم كه من فرزند زهرايم مزن

بيشتر مي كوشد آن جاني پي آزار من



ژوليده نيشابوري