بازگشت

شكر تنهايي




عاشق آن باشد كه چون سودا كند يكجا كند

هر دو عالم با سر يك موي او سودا كند



از براي سوختن پروانه سان پر ، واكند

ني ز سر در راه جانان ني ز جان پروا كند





[ صفحه 406]





در خم چوگان حكم دوست گردد همچو گوي

خود نبيند در ميان تا فرق سر از پا كند



عاشق آن باشد كه چون در بزم جانان بار يافت

باده اشك سرخ و ساغر ديده ، دل ؛ مينا كند



چون حديث لعل جانان بشنود از تارتار

در مزاجش تار ، كار نشئه صهبا كند



آن چنان سازد ز خود خود را ، تهي وز دوست پر

دوست را ، مجنون خويش و خويش را ليلا كند



عاشق آن باشد كه عشقش طعنه بر ، وامق زند

وز عذار گلعذارش ناز بر عذرا كند



آن بت بالا بلايش گر فرستد صد بلا

خود ، نمي بيند بلا تا روي در بالا كند



عشق را ، نازم كه چون مي تازد اندر كشوري

غير خود هر چيز بيند سر بسر يغما كند



كيست آن عاشق كه در زندان هارون هفت سال

شكر تنهايي براي خالق تنها كند



حضرت موسي بن جعفر كاظم و حازم كه او

ناظم دين است و دين را عزم او انشا كند



يا رب اين موسي چه موسائيست كز يك جلوه يي

رخنه ها ، در جان موسي و دل سينا كند



مي شكافد سينه ي سينا و عمران زاده را

از ظهور يك تجلي « خر مغشيا » كند



گه عصا را ، در كف موسي نمايد اژدها

گاه از همدستي اش موسي يد بيضا كند





[ صفحه 407]





يك دمي شد همدمش تا يافت اين دم از دمش

ورنه عيسي كي تواند مرده را احيا كند



زان سبب باب الحوائج شد لقب او را كه او

هر مراد و مطلبي حاصل « كما ترضي » كند



مطلعي گرديد طالع بازم از عرش خيال

جبرئيل خامه را برگو كه تا انشا كند



همچو احمد سير در قوسين و « أو أدني » كند

كنج زندان را « فسبحان الذي اسري » كند



قامت موزون او سروي ز باغ « فاستقم »

تا ابد نشو و نما در سايه اش طوبي كند



هر كجا او را ، مكان آنجاست رشك لامكان

خود وجود اقدسش بغداد را بطحا كند



هست اين موسي چه موسايي كه هر كس موسويست

ناز بر موسي بن عمران ، فخر بر عيسي كند



سيد قرآن لقب ، ياسين نسب ، طاها حسب

آن كه ظاهر از دو لب اسرار « ما اوحي » كند



هل أتي خو والضحي رو ، آن مه والليل مو

كش خم حاميم ابرو ، قصه از طاها كند



شد بدا ، در شأن او شأني دگر بر شأن او

خواست محكم تر خدا امر وي از ابدا كند



قطب ايمان ، كعبه ي دين ، قبله ي اهل يقين

طوف بر گرد حريمش مسجدالأقصي كند



وفايي شوشتري

ديوان حاج ملا فتح الله شوشتري / 51





[ صفحه 408]