بازگشت
توصيه امام موسي كاظم (ع) به فرماندار «ري»


در شهر "ري" واقع در سرزمين ايران، در عصر امام موسي كاظم عليه السلام مردي شيعه مذهب سكونت داشت كه به حاكم قبلي، خراج سنگيني بدهكار بود. حاكم تازهاي، از كاتبان يحيي بن خالد برمكي، از سوي خليفه عباسي بر ري حكومت يافت و به تنظيم و تصديِ امور پرداخت.




اين مرد شيعي ميگويد: با آمدن حاكم جديد، مرا بيم فراگرفت و مترصد بودم كه هر لحظه مرا فراخواند و به دادن خراج مجبورم سازد كه اگر امتناع كنم به مجازات سنگيني محكوم ميگردم و اگر اجابت كنم و خراج را بپردازم تهيدست و بيچاره ميگردم و از هستي ساقط ميشوم. اين انديشه، مرا بسيار آزار ميداد تا اين كه برخي از دوستان به من گفتند: حاكم جديد، اهل مذهب ما است، گرچه نميتواند آن را آشكار كند. نزد وي برو، و شرح حال خود را بازگو كن، شايد به تو ترحمي كند و تخفيفي دهد.




اما من باز هم ميترسيدم؛ زيرا ممكن بود حاكم جديد، شيعه نباشد و شيعه بودن من براي او فاش گردد. در آن صورت، سختگيريِ او بيشتر ميشد و مرا زنداني ميكرد تا تمام ماليات را بپردازم. پس از انديشه فراوان به اين نتيجه رسيدم كه از رفتن نزد حاكم منصرف شده و به خداي بزرگ پناه برم و در صورت امكان به محضر امام زمان خويش، امام كاظم عليه السلام شرفياب شوم و از او هدايت و مدد جويم.




همان سال به قصد حج و زيارت خانه خدا از ري به حجاز رفتم. در آن جا توفيق زيارت امام كاظم عليه السلام را يافته و شرح حال خويش را بازگو كردم و از آن حضرت استمداد جستم. امام عليه السلام پس از دلداريِ من، نامه اي براي واليِ ري نوشت و آن را به من داد تا به او رسانم. متن نامه چنين بود:




بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ.




اِعْلَمْ اَنَّ لِلَّهِ تَحْتَ عَرْشِهِ ظِلّاً لا يَسْكُنُهُ اِلاَّ مَنْ اَسْدي اِلي اَخيهِ مَعْروفاً اَوْ نَفَّسَ عنْهُ كُرْبَةً اَوْ اَدْخَلَ عَلي قَلْبِهِ سُرُوراً وَ هذا اَخُوكَ.




وَالسَّلامُ




"بدان كه براي خداوند متعال در زير عرش، سايه رحمتي است كه در آن جاي نميگيرد مگر كسي كه به برادرش نيكي كند، يا او را از غمي آسايش دهد و يا او را خشنود سازد و اين (حامل نامه) برادر تو است، والسلام."




هنگامي كه از سفر حج برگشتم، شبي به خانه حاكم رفته، تقاضاي ملاقاتش را نمودم و به دربانان گفتم : به حاكم بگوييد كه مردي از جانب موسي بن جعفر عليهماالسلام پيامي براي شما آورده است. دربانان چون اين خبر را به والي رساندند، وي از فرط خوشحالي پابرهنه به در خانه آمد و مرا به گرمي پذيرفت و بارها پيشانيِ مرا بوسيد و پيوسته از احوال امام كاظم عليه السلام ميپرسيد. چون خبر سلامت امام را به وي دادم، شاد و خشنود گشت و خداي را سپاس گفت. سپس مرا با عزت تمام در صدر مجلس نشاند و خود در برابر من نشست.




نامه امام عليه السلام را به وي دادم. آن را خواند و بوسه بر دستخط آن حضرت زد. سپس دستور داد هر چه نقدينگي و جامه هاي شخصي در خانه دارد، گرد آوردند. آنها را دو قسمت كرد. يك سهم را به من داد و سهم ديگر را براي خود گذاشت و از من پرسيد: اي برادر! آيا از من خشنود شدي؟ من در پاسخ گفتم: بلي، بيش از انتظار خشنودم كردي. سپس اموال غير منقول خودش را قيمت كرد و نيمي از آن را به من هبه كرد. آنگاه دفتر ماليات را آورد و آن مقداري را كه با اجحاف و ستم به نام من در آن ثبت شده بود، پاك كرد و نوشتهاي مشتمل بر برائت ذمّه به من داد. و باز از من پرسيد: آيا از من مسرور شدي؟




من از او سپاسگزاري كردم و خداحافظي نموده، از نزدش خارج شدم. با خود گفتم: من كه توان جبران نيكي هاي وي را ندارم، پس بهتر است سال آينده به حج روم و براي او در موسم حج دعا كنم و نيز به محضر امام كاظم عليه السلام مشرف شوم و نيكي هاي او را براي امام عليه السلام بازگو كنم تا آن حضرت نيز براي او دعا كند.




پس از مدتي، موسم حج فرا رسيد و من دوباره به اين فيض بزرگ نايل شدم. در آن سفر به محضر امام كاظم عليه السلام شرفياب شده و داستان واليِ ري را براي ايشان عرض كردم. هر چه بيشتر ميگفتم، صورت مبارك امام عليه السلام از خوشحالي برافروخته تر ميگشت. سرانجام، عرض كردم: مولاي من! آيا كار اين مرد، شما را شاد و خشنود گردانيد؟ امام فرمود: بلي، به خدا سوگند، كارهاي او مرا مسرور كرد، اميرالمؤمنين عليهالسلام را مسرور كرد. به خدا سوگند، جدّم، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله را مسرور كرد و همانا خداي متعال را مسرور كرد.




آري، امام عليه السلام اين گونه محرومان را ياري و حاكمان نيكوسيرت را تشويق و راهنمايي ميكرد.

***

بحار الأنوار، ج 48، ص 174، باب 7، ح 16/ منتهي الآمال في تاريخ النبي و الآل، ج 2، ص 188.