بازگشت
امام كاظم صلوات عليه و علي بن يقطين


مردي به نام محمد بن علي صوفي نقل مي كند: ابراهيم جمال كه شغل شترداري داشت براي عرض حاجتي محضر علي بن يقطين وزير آمد، علي او را اجازه ورود نداد و رد كرد. اتفاقاً در آن سال علي بن يقطين به حج مشرف شد و در مدينه به زيارت امام كاظم عليه السلام آمد، امام به او اجازه ورود نداد. علي بن يقطين در روز دوم امام را ملاقات كرد و گفت: مولاي من! گناه من چيست؟!

امام فرمود: من از ورود تو مانع شدم، زيرا كه تو از ورود برادرت ابراهيم جمال مانع شدي و نگذاشتي پيش تو بيايد، خدا عمل تو را قبول نخواهد فرمود، مگر آن كه ابراهيم جمال از تو بگذارد.

علي گفت: سرور من و مولاي من! اين چطور ممكن است، من در مدينه هستم و او در كوفه!!! امام فرمود: چون شب رسيد به تنهايي به قبرستان «بقيع» برو، بي آن كه كسي از يارانت بداند، خواهي ديد در آن جا اسب اصيلي زين كرده آماده است، آن تو را به كوفه خواهد رسانيد.

علي بن يقطين شب به «بقيع» آمد و بر آن مركب سوار شد، بعد از كمي آن اسب او را در كوفه به در خانه ابراهيم جمال رسانيد، علي در را زد و گفت: من علي بن يقطين هستم .

ابراهيم از درون خانه صدا زد: علي بن يقطين وزير در خانه من چه مي كند؟ علي بن يقطين گفت: كار من بزرگ است، آنگاه اجازه گرفت و داخل شد گفت: اي ابراهيم! سرورم موسي كاظم عليه السلام مرا قبول نكرده مگر آن كه تو از من عفو كني. گفت: خدا تو را بيامرزد.

علي بن يقطين گفت: من صورتم را به زمين مي گذارم، تو قدم بر صورت من بگذار. ابراهيم گفت: اين كار را نكنم، علي بن يقطين اصرار كرد كه بكن، ابراهيم پا به صورت علي مي گذاشت و علي مي گفت: خدايا! شاهد باش.

بعد از خانه ابراهيم بيرون آمد، سوار آن اسب شد و اسب همان شب، او را به در خانه امام رسانيد، امام عليه السلام به او اجازه ورود داد و قبولش فرمود.(1)

نگارنده گويد: نظير اين مطلب در نوادر حضرت باقر عليه السلام در قضيه «يادر جان» گذشت؛ امامان عليهم السلام از اين كرامات زياد داشته اند.

عبدالله بن سنان گويد: روزي هارون الرشيد مقداري لباس بهعنوان تحفه به وزيرش علي بن يقطين داد، از جمله جبه سياهي زر دوخت از لباس پادشاهان بود، علي بن يقطين همه آن لباس ها و همان جبه را با مقداري پول از خمس مالش طبق معمول، محضر امام كاظم عليه السلام فرستاد.

امام عليه السلام پول و لباس ها را قبول كرد ولي جبه را برگردانيد و در نامه خود نوشت: اين جبه را حفظ كن و از دستت خارج نكن، بهزودي كاري پيش مي آيد كه به آن ضرورت پيدا مي كني. علي بن يقطين از اين جريان به ترديد افتاد و ندانست سبب آن چيست، به هر حال جبه را نگاه داشت .

او بعد از چندي به غلام مخصوص خويش خشم گرفت و او را از خدمتش معزول كرد، غلام مي دانست كه ابن يقطين از ارادتمندان موساي كاظم عليه السلام است و از ارسال پول و لباس و غيره به محضر آن حضرت مطلع بود، او پيش هارون رفت، سعايت كرد و گفت: علي بن يقطين معتقد به امامت موسي بن جعفر است. و هر سال خمس مال خويش را به وي ارسال مي كند، حتي جبه مخصوص را كه هارون به او داد به مدينه فرستاده است .

هارون با شنيدن اين سخن از خشم آتش گرفت و گفت: در اين رابطه تحقيق خواهم كرد، اگر درست باشد، خونش را خواهم ريخت، در دم به احضار علي بن يقطين فرمان داد. چون او به دربار آمد، هارون گفت: جبه اي را كه به تو داده بودم چه كرده اي؟

گفت: يا اميرالمؤمنين، آن در يك ظرف مهر زده و معطر كرده در نزد من است. اغلب در وقت بامداد آن را باز كرده و به عنوان تبرك تماشا مي كنم و مي بوسم و به محلش برمي گردانم. شب ها نيز چنين مي كنم. گفت: الان آن را بياور، گفت: آري، يا اميرالمؤمنين!

آن وقت به بعضي از خدمه اش گفت: برو به فلان اتاق در خانه من، كليد آن را از دربان من بگير، پس از آن كه اتاق را باز كردي، فلان صندوق را نيز باز كن و ظرف مُهر شده اي را كه در آن است بياور. غلام بعد از كمي آن ظرف را آورد و در پيش هارون به زمين نهاد، هارون گفت مُهر را برداشته، ظرف را باز كنند. چون باز كردند، ديد جبه در آن جا و در ميان عطر است، غضب هارون فرو نشست، گفت آن را به محلش بازگردان و پي كار خود برو، ديگر هيچ سعايتگري را درباره تو تصديق نخواهم كرد و گفت جايزه خوبي نيز به علي بن يقطين دادند.

بعد گفت به غلام كه سعايت كرده بود هزار شلاق بزنند، چون ضربات به پانصد رسيد، غلام چشم از جهان فرو بست،(2) علم غيب خدايي كه در نزد امام بود علي بن يقطين را نجات داد.

***

1- بحار الانوار، ج 48، ص 85 .
2- ارشاد مفيد، ص 274.