بازگشت
نسيم سحري


كاشكي از او خبري را به پسر مي بردن

كه براي پدرش خون جگر مي بردن

همه از غصه ي زندان بلا بي خبرن

لااقل كاش به معصومه خبر مي بردن

كاشكي عطر سلام سحر دختر را

با نسيم سحري سوي پدر مي بردن

پيرمردي كه خدا را به نظر مي آورد

سجده بر خاك درش اهل نظر مي بردند

گريه اش بوي مناجات علي را مي داد

فيض از گريه ي او شام و سحر مي بردن

آسمان ها و زمين چشمه و ابر و دريا

روزي خويش از اين ديده ي تر مي بردن

ساق پاش تركي داشت كه هي وا مي شد

باز هم حمله به او داس و تبر مي بردن

بعضي اوقات لگدها همه باهم محكم

حمله اي را سوي پهلو و كمر مي بردن

تا مناجات سحرگاهي او قطع شود

بازبامكر زني حوصله سر مي بردن

باز شد چون در زندان همه با هم ديدن

از كبوتر دو سه تا تكه پر مي بردن

آنقدر روضه در خواند كه بعد مرگش

بدنش را بر روي تخته ي در مي بردن

التماس دعاي فرج امام زمان


***