بازگشت
آفتاب


مردي كه نام ديگر او «آفتاب» است

بين غل و زنجير هم عالي جناب است



حبل المتين ماست يك تار عبايش

اين مرد از نسل شريف بوتراب است



هنگام طي الارض و معراجش يقيناً ...

... روح الامين در محضرش پا در ركاب است



پيداست از باب الحوائج بودن او

هر كس از او چيزي بخواهد مستجاب است



با يك سؤالش بشر حافي زير و رو شد

هر كس به پاي او بيفتد كامياب است



بدكاره اي را زود سجّاده نشين كرد

اعجاز او بالاتر از حدّ نصاب است



چيز كمي كه نيست ... آقا چارده سال

زير شكنجه ، كنج زندان در عذاب است



نامرد ، زندان بان ، يهودي زاده ي شوم

دست و سر و پاهاي آقا را چرا بست ؟!



با ناسزا باب زدن را باز كرده

اين بد دهان بي حيا ذاتش خراب است



از حيدر و زهراي اطهر كينه دارد

هر صبح و شب دنبال تسويه حساب است



از بس كه گلبرگ تن آقا خميده

زندان تاريكش پر از عطر گلاب است



زخمي كه در زير گلوي او شكفته

يادآور زخم و غم طفل رباب است



با اين غل و زنجير و لب هاي ترك دار

تنها به ياد زينب و بزم شراب است



چوب يزيد و گريه ي اطفال اي واي

حرف كنيزي و زبانم لال اي واي



***