بازگشت
آوار بي كسي


در گوشه اي شكسته ز آوار بي كسي

تنها اسير و خسته و بي آشنا منم

يلدا ترين شب است شب اين سياه چال

پير و نحيف و بي كس و بي هم صدا منم



با خشت هاي سنگي و با ميله هاي خويش

زندان به حال و روز دلم گريه مي كند

خون مي چكد زِ حلقه و مي سوزم از تبم

زنجير هم به سوز تبم گريه مي كند



پوسيده پيكرم كه در اين چهارده بهار

در تنگناي سرد و نموري افتاده ام

از بار حلقه هاي ستم خرد گشته ام

دور از شعاع كوچك نوري فتاده ام



چشمم هنوز خيره به درباز مانده است

خونابه بر لبم پي هر آه آمده

گويي فرشته است كه در باز مي كند

اما نه باز قاتلم از راه آمده



اينبار هم به ناله من خنده مي زند

دستي به زخم تازه اي زنجير مي كشد

با هر نفس به كنج لبم خون نشسته است

با هرتپش تمام تنم تير مي كشد



چشمم به ميله هاي قفس خو گرفته است

كي مي شود كه خنده به روي رضا زنم

كو دخترم كه باز بخندد برابرم

كي مي شود كه شانه به موي رضا زنم



اي بي حيا ترين كه مرا زجر مي دهي

در زير تازيانه چنين ناروا مگو

خواهي بزن دوباره مرا يا بكش مرا

اما بيا به مادر من ناسزا مگو



***