بازگشت
اشك بصر


سالها وقتِ دعايِ سحرم خنديدند

درسيه چال به اشكِ بصرم خنديدند

سالها شد سپري در غل و زنجير عدو

و به آزردگي بال و پرم خنديدند

روزها روزه ام و ناله كنان بهر حسين

بر لب خشك وبه چشمان ترم خنديدند

شد پذيرايي شان سيلي و دشنام و لگد

جاي افطار به درد ِ كمرم خنديدند

مادرم فاطمه را چون كه صدا ميكردم

به جواب ِ نفس ِ نوحه گَرَم خنديدند

اين نگهبان بخدا نسل و تَبار زَجر است

از همانها كه به اطفال حرم خنديدند

خون دل خوردم از آن زخم زبانها همه عمر

دائما ً بر نفس شعله وَرم خنديدند

شكر حق گفتم و در خلوت با ربّ جَليل

چهره بر خاك و بسوز جگرم خنديدند

تاكه آن زهر به جان كندن من خاتمه داد

شاد گشتند و همه دور و بَرم خنديدند

ياد كن با قلمت (ميثمي) از غمهايم

چونكه بالايِ سر ِ مُحتضَرم خنديدند


***