بازگشت
امـام العـارفين


اي هــزاران مـوسيَت از طـور آورده سلام

وي مسيحا برده بر حبل المتينت اعتصام

موسـي جعفـر، امـام العـارفين، نـورالهدي

روي قرآن، پشت دين، كهف التُّقي، خيرالانام

گوهر شش بحر نـور استي و بحـر پنج دُر

خــود امـام ابـن امـام ابـن امـام ابن امام

صحن زيبايت همـان صحن اميرالمؤمنين

كـاظمينت كـربلا و مـرقدت بيـت الحرام

جان به خاك آستانت فرش چون بال ملك

دل در اطراف حريمت چون كبوتر گِردِ بام

هر دري از صحن زيبايت دو صد باب المراد

هـر قـدم از خـاك زوّار تـو يك دارالسلام

با همه ايمان كـه دارم كفـر نعمت كرده ام

گر به صحنينت برم از جنّت و فردوس، نام

با تـولاّي تــو از اوّل حيــاتم شـد شروع

از تو گفتم، از تو گويم، تا شود عمرم تمام

كظم غيظت برده از دشمن هزاران بار دل

مهرباني هـات داده زخــم دل را التيــام

نه به دوزخ كار دارم، نه به محشر، نه بهشت

دوست دارم تا كه در اين آستان باشم غلام

چـارده معصـوم را بــالله زيارت كرده است

هر كه بر اين آستان از دور گويد يك سلام

تـا ز راه دور قبـرت را زيــارت مي كنم

بـوي جنت آيدم از چار جـانب بر مشام

اي مقـام «قاب قوسينِ» تـو در مطموره ها

وي ميان سلسله با حيّ سبحان همكلام

خصم در زندان اسيرت كرده، كو تا بنگرد

طايـر آزادگـي بـر روي دسـت توست رام

دست در زنجير و پا در كند و پيشاني به خاك

ذكر بر لب، روز و شب، اشكت به ديده صبح و شام

پاي تابـوت تـو هم حتي اهانت شد به تو

خوب بگرفتنــد از فرزنــد زهــرا احترام

روز و شب با دوست در زير غل و زنجيرها

حال مي كردي هماره، ذكر مي گفتي مدام

گاه در ذكر سجود و گاه در ذكر ركوع

گاه در حـال قعود و گاه در حال قيام

«سندي شاهك» رسانْدَت بر بدن، آزارها

آن يهودي خواست كز اسلام گيرد انتقام

روزها را روزه، شب ها در مناجات و نماز

دوره سالت به زندان بود چون ماه صيام

يوسف زهرا! شنيدم بر رخت سيلي زدند

با كدامين جـرم مولا؟ بـا كدامين اتهام؟

پيكرت بر تخته اي با آن چنان جاه و جلال

تختـ? در بـود روي شانـ? چندين غلام

بود جسمت بر زمين، چون پيكر جدت سه روز

گريه بر مظلومي ات مي كرد چشم خاص و عام

نه تنت بر خاك عريان، نه سرت بر نوك ني

نه حريمت را كسي آتـش زد اي عالي مقام!

نه تصـدّق داد كـس در كوفـه بر معصومه ات

نه عزيـزان تــو را بردنــد سـوي شهـر شام

تا جهان باقي است بايد بهر جدت گريه كرد

آنكه بي او گريه بر هـر ديـده اي باشد حرام

اشـك او از ديــد? هــر شيعه ريـزد متصل

داغ او در سينه هــا پيوستـه باشـد مستدام

چشم «ميثم» اشك مي ريزد به ياد كشته اي

كز غمش پيوسته گريد هفت باب و چارمام


***