بازگشت
تنِ تب دار


احوالِ من از اين تنِ تب دار روشن است

زندانِ من به چشمِ گُهربار روشن است



از صبح تا غروب كه حَبسم به زيرِ خاك

تا صبح حالم از دمِ افطار روشن است



اين سال ها كه سخت گذشته براي من

هر لحظه اش زِ آه شرربار روشن است



يكجا بلاي شيعه به جانم خريده ام

آثارِ آن به جسمِ منِ زار روشن است



معلوم تا شود به سرِ من چه آمده

از صورتم كه خورده به ديوار روشن است



حرفي زِ استخوانِ صبورم نمي زنم

از ساقِ پام شدّتِ آزار روشن است



جسمم كبود هست ، ولي غير عادي است !

حتّي به زيرِ سايه ي ديوار روشن است !



زنجير را كه عضوِ جديدِ تنم شده

پنهان نكرده ام ، همه اَسرار روشن است



من ديده بسته ام به همه جز رضاي خود

چشمم فقط به ديدنِ دلدار روشن است




***