بازگشت
زندان دل


كاري بجز گريه براي ما نمانده

وقتي به آقا رحم در دنيا نمانده

زندان دل زندان دل زندان سيه چال

فرقي ميان روز و شب اينجا نمانده

با تازيانه روزه ها را باز كرده

انگار در دست كسي خرما نمانده

باب الحوائج روز و شب آزار ديده

رقاصه هم بهر اذيت جا نمانده

هر روز لاغر تر شد از روز گذشته

غير از عبا چيزي كه از آقا نمانده

ساق شكسته دست بسته چشم گريان

در پيكر آقا گمانم نا نمانده

بر روي تخته پاره جسمش گرچه رفته

روي تنش اما ردي از پا نمانده

جسمش اگرچه با غلامان گشته تشييع

تدفين كه اسمش بر دهاتي ها نمانده

سر روي پيكر داشته الحمدولله

رأسش دم دروازه ها بالا نمانده

با اينكه در زندان غم تنها ترين بود

در بين نامحرم زنش تنها نمانده




***