بازگشت

راهنمايي پيرمرد هشيار به امامت امام كاظم


هشام بن سالم و مؤمن الطاق (محمد بن نعمان) از شاگردان برجسته و آگاه امام صادق عليه السلام بودند، هنگامي كه آن حضرت از دنيا رفت، مردم درباره ي جانشين او، اختلاف كردند، عده اي پسر دوم امام صادق عليه السلام، «عبدالله افطح» را كه بزرگتر از امام كاظم عليه السلام بود به عنوان امام بعد از حضرت صادق عليه السلام مي دانستند، اين گروه به نام «فطحيه» معروف شدند.

هشام و مؤمن الطاق، وارد مدينه شدند، ديدند جمعيت بسياري اطراف عبدالله را گرفته اند و به عنوان امام، با او ملاقات مي كنند و اين توجه مردم به او، از اين رو بود كه از امام صادق عليه السلام نقل مي كردند كه فرموده است: «مقام امامت به پسر بزرگتر مي رسد، مشروط بر اينكه عيبي در او نباشد.» [1] .



[ صفحه 37]



هشام و مؤمن الطاق مثل ساير مردم نزد «عبدالله افطح» رفتند، تا با (بررسي و كنجكاوي و) طرح مسائلي كه از پدرش مي پرسيدند، از عبدالله بپرسند و حقيقت كشف گردد.

آنها دو سؤال زير را پرسيدند:

1- زكات در چند درهم، واجب مي شود.

عبدالله: در دويست درهم كه بايد 5 درهم آن را داد.

2- درصد درهم چطور؟

عبدالله: بايد دو درهم و نيم داد.

هشام و مؤمن الطاق: اهل تسنن نيز چنين چيزي نمي گويند!

عبدالله، دستش را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: «سوگند به خدا از فتواي اهل تسنن در اين باره، اطلاع ندارم.»

هشام مي گويد: وقتي كه ديدم به دو مسأله ي ما جواب درستي نداد [2] از نزد او همراه مؤمن الطاق، حيران و سرگردان خارج شديم، نمي دانستيم به كجا رويم، مؤمن الطاق آن چنان ناراحت بود كه گريه مي كرد، همچنان در يكي از كوچه هاي مدينه راه مي رفتيم و متحير بوديم و با خود مي گفتيم: آيا به سوي گروه «مرجئه» برويم، يا به سوي گروه «قدريه» يا به سوي گروه زيديه و يا معتزله و يا خوارج، در همين حال بوديم كه ناگاه پيرمرد ناشناسي كه از آنجا عبور مي كرد با دست به ما اشاره نمود و گفت: «به سوي من بياييد.»



[ صفحه 38]



من ترسيدم كه مبادا او از جاسوسهاي منصور دوانيقي (دومين خليفه ي عباسي) باشد، زيرا منصور در مدينه جاسوسهاي زياد داشت تا حركات شيعيان را تحت نظر بگيرند و گزارش دهند، كه اگر شيعيان به امامت شخصي قائل شدند، منصور گردن آن شخص را بزند، از اين رو به مؤمن الطاق گفتم: از من دورتر بايست، زيرا در مورد خودم و تو احساس خطر مي كنم، اين پيرمرد مرا مي خواهد نه تو را، مؤمن الطاق اندكي از من دورتر شد و من دنبال آن پيرمرد ناشناس حركت كردم و ترسان و هراسان در پشت سر او مي رفتم، تا اينكه مرا به در خانه ي امام كاظم عليه السلام برد و خودش رفت و مرا تنها گذاشت.

ناگاه خادم امام، بيرون آمد و گفت: بفرما، من وارد خانه امام كاظم عليه السلام شدم، همين كه آن حضرت را ديدم، بي آنكه چيزي بگويم، فرمود: «نه به سوي مرجئه و نه به سوي قدريه، و نه به سوي معتزله، بلكه به سوي من، به سوي من بيا.»

هشام: قربانت گردم پدرت از دنيا رفت؟

امام كاظم: آري.

هشام: وفات كرد يا او را با شمشير كشتند.

امام كاظم: آري (وفات كرد).

هشام: امام ما بعد از او كيست؟

امام كاظم: اگر خدا بخواهد تا تو را هدايت نمايد، هدايت خواهد كرد.

هشام: فدايت شوم، عبدالله (برادرت) معتقد است كه، امام



[ صفحه 39]



بعد از پدرش، او است.

امام كاظم: عبدالله مي خواهد، خدا عبادت نشود.

هشام: قربانت گردم، امام بعد از امام صادق عليه السلام كيست؟

امام كاظم: اگر خدا بخواهد تو را هدايت خواهد كرد.

هشام: آيا آن امام، شما هستيد؟

امام كاظم: نه، من اين سخن را نمي گويم.

هشام، شيوه ي سؤال كردن خود را عوض كرد، و اين بار از امام كاظم عليه السلام چنين پرسيد: «آيا شما امام داريد؟»

امام كاظم: نه.

هشام: دريافتم كه او خودش امام است، در اين هنگام، شكوه عظيمي از او بر دلم افتاد كه عظمت آن را جز خدا نداند، همان گونه كه شكوه امام صادق عليه السلام بر دلم مي افتاد.

هشام: آيا همان گونه كه از پدرت مسائلي مي پرسيدم، از شما نيز بپرسم.

امام كاظم عليه السلام آنچه مي خواهي بپرس، تا آگاهي يابي، ولي موضوع را بپوشان كه نتيجه ي فاش نمودن آن، سر بريدن است (اشاره به سانسور و خفقان حكومت طاغوتي منصور دوانيقي).

هشام مي گويد: آنچه مسأله داشتم سؤال كردم و او پاسخ داد، امام كاظم عليه السلام را درياي ژرف و بي كران علم و معرفت يافتم، به او عرض كردم: شيعيان پدرت سرگردان هستند، اگر اجازه بفرمايي با تعهد به پوشاندن موضوع، كه از من گرفتي، با شيعيان تماس بگيرم



[ صفحه 40]



و آنها را به سوي امامت شما راهنمايي نمايم.

امام كاظم: هر كدام از شيعيان را كه داراي رشد و استقامت و هشياري يافتي ماجرا را به او بگو و با او شرط كن كه موضوع را مخفي بدارد، كه نتيجه ي فاش كردن، سر بريدن است - و با دست اشاره به گلو كرد.

هشام: من از نزد آن حضرت بيرون آمدم، و خودم را به مؤمن الطاق رساندم، به من گفت: چه خبر؟

گفتم: هدايت بود و ماجرا را برايش بيان كردم، سپس جريان را به فضيل و ابوبصير گفتم، آنها نيز به حضور امام كاظم عليه السلام رسيدند و سؤالاتي كردند و جواب صحيح شنيدند و به امامتش معتقد شدند، سپس هر كسي از مردم به حضورش رفت، امامتش را پذيرفت. جز طايفه عمار (ساباطي) و اصحاب او.

و اطراف «عبدالله افطح» كم كم خلوت شد، او علت را پرسيد، گفتند: «هشام بن سالم» مردم را از پيرامون تو پراكنده نموده است، عبدالله چند نفر از مريدهايش را مأمور كرده بود تا مرا كتك بزنند [3] .


پاورقي

[1] عبدالله گرچه بعد از وفات اسماعيل بن امام صادق عليه السلام، به عنوان پسر ارشد امام صادق عليه السلام به شمار مي آمد، ولي دو عيب داشت: 1- پاهايش، بي اندازه درشت و پهن بود، از اين رو به او «افطح» مي گفتند. 2- عقيده اش فاسد بود و نزد پدر آبرويي نداشت و با طايفه «حشويه» رفت و آمد مي كرد، و به مذهب «مرجئه» متمايل بود. (سفينة البحار، ج 2، ص 372).

[2] زيرا در مورد سؤال دوم، صد درهم، حدود هفتاد مثقال نقره است، هفتاد مثقال نقره، زكات ندارد، چون حد نصاب زكات 105 مثقال است.

[3] اصول كافي، ص 351 و 353.