بازگشت

درماندگي سندي بن شاهك


مناقب آل ابي طالب: ج 3 ص 414. بحارالانوار: ج 48 ص 237.

خانه ي سندي بن شاهك كه محل حبس امام عليه السلام بود كنار مسجدي قرار داشت. روزي عده اي در مسجد نشسته بودند و درباره ي ادبيات عرب گفتگو مي كردند.

در بين آنان شخصي نشسته بود كه هيچكدام نمي شناختند. او رو به حاضرين كرد و گفت: «شما به گفتگو درباره ي دين محتاج تريد تا بحث درباره ي ادبيات عرب». سپس مسير سخن را به سوي مسئله ي امام زمان كشاند و گفت: بين شما و امام زمانتان غير از اين ديوار فاصله اي نيست.

آنها پرسيدند: منظور تو از امام همين شخص زنداني است كه موسي نام دارد؟ گفت: «آري». آنها از ترس جاسوسان گفتند: ما خبر تو را ناديده مي گيريم. اكنون برخيز و برو، زيرا مي ترسيم كسي ببيند با ما نشسته اي و ما را به خاطر تو دستگير كنند. او كه صلابت از گفتارش معلوم بود گفت:

به خدا قسم هرگز اين كار را نخواهند كرد! به خدا قسم اين سخنان را به دستور او گفتم. او ما را مي بيند و سخنانمان را مي شنود و اگر بخواهد در جمع ما باشد مي تواند.



[ صفحه 67]



آنها كه سخن او را گزافي بيش نمي دانستند گفتند: «اكنون دوست داريم او اينجا باشد. وي را نزد ما بخوان». با گفتن اين سخن همه بر جاي خود ميخكوب شدند زيرا ديدند امام كاظم عليه السلام وارد مسجد شد.

حضرت نزد آنان آمد و فرمود: «من همان هستم كه مي خواستيد». با آمدن حضرت كسي كه بين آنان نشسته بود برخاست و از مسجد خارج شد و امام عليه السلام وارد محراب شد.

ناگهان سر و صدا شنيده شد و سندي بن شاهك در حالي كه نگراني از چهره اش هويدا بود همراه عده اي وارد مسجد شدند. آن افراد كه هنوز از ماجراي اول بهت زده بودند به سندي گفتند:

مردي اينجا بود كه ما را به چنين مطلبي فرا مي خواند. پس از او اين مرد وارد محراب شد و ديگري خارج شد و وي را ديگر نديديم.

سندي كه معلوم بود وحشت كرده و نمي خواهد خبر حضور امام عليه السلام در مسجد به مردم برسد، دستور داد همه سكوت كنند. سپس به محراب رفت و مقابل حضرت ايستاد و گفت:

واي بر تو! تا كي مي خواهي با سحر و جادو از زندان خارج شوي و حيله ي خود را از پشت درها و قفل ها چنين پديدار نمايي؟

اگر تو فرار مي كردي برايم بهتر بود از اينكه اينجا ايستاده اي. اي موسي، آيا مي خواهي خليفه مرا به قتل برساند؟

حضرت به آرامي در پاسخ او فرمود: «چگونه فرار كنم در حالي كه مقدر خداوند است كه كرامت مرا در حالي كه در اسارت شما هستم نشان دهد».



[ صفحه 68]



سندي كه تحمل حقارت بيش از اين را نداشت به همراهيانش گفت: «به كوچه برويد و مسير عبور مردم را از هر طرف ببنديد تا كسي نزديك اينجا نيايد و من بتوانم با اين مرد وارد خانه شوم». سپس دست حضرت را گرفت و به سوي زندان به راه افتاد.