بازگشت

با نفيع انصاري


امام عليه السلام به كاخ هارون تشريف برد، هنگامي كه دربان كاخ او را ديد، مقدم او را گرامي داشت و احترام كرد و او را براي ديدار هارون بر ديگران مقدم داشت. در مجلس انتظار، نفيع انصاري حضور داشت و او وقتي كه اين همه احترام را ديد، از خشم، دلش آتش گرفت و از بزرگداشت امام، ناراحت شد، و رو به عبدالعزيز كه همراهش بود، كرد و گفت: اين پيرمرد كيست؟

مگر شما او را نمي شناسيد؟! او بزرگ خاندان ابوطالب، موسي بن جعفر است. آن گاه نفيع شروع به بد گفتن و مخالفت با عباسيان، به خاطر احترامشان به امام عليه السلام كرده و گفت: من از اين قوم ناتوان تر نديده ام، نسبت به مردي، اينقدر احترام مي كنند، كه مي تواند آنها را از تخت حكومت به زير كشد، بدان كه اگر او بيرون بيايد، من اذيتش خواهم كرد.

عبدالعزيز، او را منع كرد و پرهيز داد و گفت:

«اين كار را نكن! ايشان خانداني هستند كه هيچ كس سخني به آنها نگفته است، مگر اين كه پاسخش را به طوري داده اند كه داغ ننگش، براي هميشه، بر پيشاني او مانده است...»

همين كه امام عليه السلام از ديدار هارون خلاص شد، و از نزد وي بيرون آمد نفيع به طرف آن حضرت آمد، در حالي كه درشتي مي كرد، لجام مركب امام را گرفته و گفت: تو كيستي؟

«اي مرد! اگر مقصود تو پرسش از نسب من است، كه من پسر محمد حبيب خدا (ص) و پسر اسماعيل ذبيح الله، و فرزند ابراهيم خليل الله هستم، و اگر مقصود تو آن است كه از كدام شهرم، از آن شهري هستم كه خداوند بر همه ي مسلمانان و به تو - اگر از مسلمين هستي - حج آن را واجب گردانيده است، و اگر هدف تو فخرفروشي است به خدا سوگند كه مشركان قبيله ي من، راضي نشدند كه با مسلمانان قبيله ي تو برابر باشند. تا آن جا كه گفتند: يا محمد! همسانان ما را از قبيله ي



[ صفحه 294]



قريش به مقابله ي ما بفرست! افسار مركب مرا رها كن!»

نفيع در حالي بازگشت كه از شرمساري و ننگي كه امام عليه السلام بر او وارد كرده بود، راه را نمي ديد [1] .


پاورقي

[1] نزهة الناظر في تنبيه الخاطر: ص 45.