بازگشت

سياست كفر و ظلم


چيزي كه مسلم است و مورخان در آن هيچ اختلافي ندارند آن است كه، بني اميه هيچگونه خوي اسلامي نداشتند و بر همان خو و خصلتهاي جاهلي خود بودند، و روح اسلام بر دل هاي آنان ندميده بود و اسلام تنها از ترس شمشيرها و سرنيزه ها بر زبانشان جاري شده بود و هنگامي كه به محيط مقدس اين دين وارد شدند، شروع به مكر و دغل بازي نسبت به اسلام كردند و در صدد فرصتي بودند، تا از آن انتقام خود را بگيرند، چون امر حكومت اسلامي به دست بزرگ اموي، عثمان بن عفان - برحسب خط مشي خطرناكي كه شورا ترسيم كرده بود - افتاد، ابوسفيان رئيس بني اميه به سوي قبر سيدالشهداء حمزه شتافت و با پا بر آن مي زد و مي گفت:

«اي ابوعماره!... آن حكومتي كه ديروز با شمشير از دست ما گرفتي در دست پسربچه هاي ما بازيچه شده است!...»

آنگاه، با قلبي شادمان رفت و بر عثمان وارد شد و گفت: «بار خدايا اين



[ صفحه 340]



حكومت را، حكومت جاهلي و اين سلطنت را، سلطنت به قهر و زور گرفته، قرار ده و رشته هاي زمين را در اختيار بني اميه بگذار!» [1] .

ابوسفيان سخن كفر را در برابر عثمان كه خليفه ي مسلمين بود، بر زبان راند و عثمان نه او را سرزنش كرد و نه او را كيفر نمود!

اين خوي الحادي در معاويه نيز بوده و در دوران زندگي اش همواره متأثر از آن بود و از اين ويژگي، در گفتگوي مهم خود با مغيرة بن شعبه، پرده برداشت. و براستي كه در آن گفتار، بخش عظيمي از عقيده ي جاهلي و بي ايماني خود را نسبت به اسلام، فاش كرد. و اين صريح گفتار اوست - مطابق روايتي كه مطرف بن مغيره نقل كرده است - مي گويد:

من به همراه پدرم نزد معاويه رفتيم، پدرم هميشه نزد او مي آمد و با وي گفتگو مي كرد و بعد نزد من برمي گشت و از معاويه و عقل و هوش او ياد مي كرد و آنچه از او مي ديد، باعث شگفتي او مي شد. شبي آمد و از خوردن شام خودداري كرد، در حالي كه سخت اندوهگين بود، ساعتي منتظر او ماندم و گمان كردم كه حزن او به خاطر اتفاقي است كه در مورد ما و يا در كار ما پيش افتاده است! پس به وي گفتم:

چرا شما را از اول شب غمگين مي بينم؟

پسرم، از نزد ناپاك ترين فرد برگشتم!!

چه كسي است؟

با معاويه خلوت كرده بوديم، به وي گفتم: يا اميرالمؤمنين، اكنون كه تو به آرزويت رسيده اي اگر عدل و داد را برملا كني و بساط نيكي را بگستري، البته به بزرگي خود تو تمام خواهد شد و اگر به برادرانت، از فرزندان هاشم توجه كني و با آنها صله رحم كني، به خدا سوگند كه امروز در دست بني هاشم چيزي نيست تا از آن بترسي. معاويه در جواب من گفت:

«هيهات! هيهات! برادر تيم [2] به سلطنت رسيد و عدالت كرد و آنچه خواست كرد، پس به خدا سوگند جز اين كه با مرگ او، نامش نيز از بين رفت. و پس از وي



[ صفحه 341]



برادر عدي [3] .

ملاحظه مي فرماييد كه اونبوت و خلافت و اساس اسلام را قبول ندارد و از خلافت نيز به پادشاهي تعبير مي كند به سلطنت رسيد و كوشيد و بيست سال همت گمارد، پس به خدا قسم كه او مرد و نام او نيز از ميان رفت.

آنگاه برادر ما، عثمان به سلطنت رسيد، مردي زمام امر را به دست گرفت كه كسي در نسب به پاي او نمي رسيد، پس آنچه بايد انجام دهد، انجام داد! و آن طور با او رفتار كردند! به خدا سوگند به مجرد اين كه او از بين رفت، نام او نيز از ميان رفت و آن كاري كه نسبت به وي شد، در زبانها ماند. و اما برادر بني هاشم، هر روز پنج مرتبه نام او را فرياد مي زنند: [أشهد أن محمدا رسول الله] اي بي مادر! چه كاري پس از اين برقرار مي ماند؟ مگر اين كه اين نام، دفن شود و از بين برود.»

و اين رويداد، به روشني بر كفر و الحاد، و بر كينه ي فراوان او، نسبت به پيامبر (ص) دلالت دارد، كه نام بردن پيامبر (ص) در هر روز پنج مرتبه، در اذان، او را هراسناك و ناراحت كرده بوده است، به طوري كه اگر راهي پيدا مي كرد نام پيامبر (ص) را محو مي ساخت و آثار دين او را از بين مي برد! و به خاطر كينه ي زيادي كه نسبت به پيامبر داشت، چهل جمعه در ايام خلافت از فرستادن صلوات بر پيامبر خودداري نمود و وقتي كه درباره ي آن سؤال شد، گفت:

«هيچ چيز مانع من از ذكر صلوات نشد، جز اين كه افرادي دماغ شان را بالا مي گرفتند.» [4] و اين پديده ي الحادي با تمام ابعادش در فرزند وي يزيد، مجسم شد، زيرا كه او پس از به دست گرفتن قدرت، كفر و بي ديني خود را اعلان كرد و سخن الحاد خود را چنين اظهار كرد:

«بني هاشم با سلطنت بازي كردند، نه خبري آمده و نه وحيي نازل شده است!» و همچنين هرگاه روش زندگي اكثر زمامداران بني اميه را بررسي كنيم، مي بينيم پر از زندقه و كينه توزي نسبت به اسلام است و همه ي آنها تصميم بر نابود ساختن آثار و خاموش كردن نور اسلام را داشته اند. و اگر نبود، فيض فوق العاده ي قوانين و اصول



[ صفحه 342]



آن و توجه خاص خداوندي، هر آينه طومار آن در هم پيچيده شده و نام و نشاني از آن باقي نمانده بود.

بني اميه اسلام را به عنوان يك قانون اساسي در صحنه هاي حكومت و اداره و سياست و اقتصاد، باور نداشتند و با سياست الحادي خود، امت اسلامي را اداره مي كردند، اين بود كه تمام قوانين زنده اي را كه اسلام براي اصلاح جامعه بوجود آورده بود، دگرگون ساختند و حدود الهي را معطل كرده و محرمات الهي را حلال شمردند و احكام مردم را روي شبهه و گمان اجرا كرده و بر اساس بدگماني و تهمت، اقدام به قتل و كشتار نموده و اموال و ثروت هاي مسلمين را غارت مي كردند. و سديف بن ميمون [5] ، در دعاي خود از ظلم و جور بني اميه به اين مطلب اشاره كرده و مي گويد:

«بار خدايا! اموال ما پس از تقسيم، دست به دست مي گردد و حكومت ما پس از شور و مشورت، مغلوب واقع شده و پس از اختيار امت، عهد ما، ميراث ديگران شده است و وسايل تار و طنبور، با مال يتيم و بيوه زنان، خريداري مي شود. و در ميان افراد مسلمان، كافران ذمي حكمراني مي كنند و زمام امور آنها به دست هر نابكاري است كه



[ صفحه 343]



ناروا را روا مي داند و هيچ كسي نيست تا از نابودي و هلاكت مسلمين جلوگيري كند، و هيچ دلسوزي وجود ندارد، تا با ديده ي رحمت به ايشان بنگرد و هيچ بازدارنده اي نيست كه پناهندگان از دست ستم را، پناه دهد و نه هيچ فرد مهرباني كه جگر تفديده اي را از گرسنگي نجات بخشد.

آنان اهل ترس و هلاكتند، و نديمان خواري و ذلت، هنگام چيدن محصول باطل، فرا رسيده و باطل به نهايت درجه ي خود رسيده و تمام نيروهاي خود را جمع كرده و در صدد رام كردن و بار سنگين خود را تحميل كردن است.

بار خدايا، قدرتي بنيان كن از حق بفرست تا آن كسي را كه در رأس باطل است، از بيخ بركند و پاهايش را قلم كند و نيرويش را پراكنده سازد و وحدت او را برهم زند. تا حق به بهترين وجه، پيروز گردد و نور حق را كامل ساز، و بركتش را افزون گردان!

خدايا! ما در خود خصلت هايي را سراغ داريم كه به ما اجازه قبولي دعا را نمي دهند، اما نسبت به همه ي بندگانت مهرباني و نسبت به درخواست كنندگان، صاحب احساني، پس بقدر كرم، جود و لطفت به كار ما برس، كه تو آنچه بخواهي انجام مي دهي و هرچه را اراده كني بجا مي آوري...» [6] .

دعاي سديف، در حقيقت توصيف روشني از سياست اموي دارد كه حقوق مسلمانان را نابود كرده و به تمام ارزش هاي والايي كه اسلام آورده، پشت پا زده و با تمام اصول و راه و روش اسلامي در ستيز است.

به هر حال، بني اميه سرزمين هاي اسلامي را با سياستي اداره مي كردند كه بر اساس كفر و ايستائي در برابر اراده ي امت پي ريزي شده بود. و مسلمانان معتقدند كه تسلط بني اميه بر حكومت، پيروزي نيروي اسلام ستيزي است، و اين معني در نوشته فيكلسن چنين آمده است:

«مسلمانان پيروزي بني اميه و بويژه حكومت معاويه را، پيروزي حكومت اشرافي بت پرستان دانسته اند كه همواره با پيامبر (ص) و يارانش در ستيز بودند، حكومتي كه رسول خدا (ص) با آن مبارزه كرد، تا بساط آن را برچيد، و مسلمانان به همراه



[ صفحه 344]



پيامبر (ص) با پيكار و مقاومت در برابر آن حكومت ايستادند، تا خداوند آنان را ياري كرد و آن را نابود ساختند و به جاي آن پايه هاي دين اسلام را استوار كردند.

اين دين گرامي كه مردم را در خوشي ها و ناخوشي ها برابر قرار داده و سيادت گروهي را كه، مستمندان را پست شمرده و ناتوانان را خوار مي دانستند و اموال را حيف و ميل كردند، نابود ساخت، از اين رو ما ترديدي نداريم، چون مسلمانان از بني اميه و خشم آن ها و خودخواهي شان، و به خاطر كينه هاي قديمي، خود را بر ديگران مقدم داشتن شان و گرايششان را به روح جاهليت، دوست نداشتند...» [7] .

مسلمانان هيچ ترديدي به خود راه نمي دادند كه بني اميه، دشمنان اسلام و مخالفاني هستند كه مي خواهند صداي اسلام را خفه كنند و روشنايي آن را خاموش سازند و آنها تنها به طمع فرمانروايي وارد جرگه ي اسلام شده اند و به خاطر رسيدن به مصالح شخصي خود، مسلمان شده اند. اين مطلب را علامه دوزي در گفتار خود مورد تأكيد قرار داده است:

«تمام مسلمانان معتقدند كه در بين بني اميه كسان زيادي هستند كه جز به خاطر رسيدن به مصالح شخصي، اسلام نياورده اند و آنها هيچگونه حقي نه در خلافت و نه در غير خلافت دارند. براستي كه هدف سياست بني اميه آن بود كه خلافت را به گونه ي سلطنت كسري درآورد و هيچ دليلي روشن تر بر اين مطلب از سخن معاويه نمي شود، كه گفت: من نخستين پادشاهانم» [8] .

محققا هر كس سياست اموري را بررسي كند، مي بيند كه آن سياست مي رفت تا كفر و الحاد را گسترش داده و اركان اسلام را متزلزل و هستي آن را از بين ببرد. دليل اين مطلب كارهاي تخريبي بود كه بني اميه بر ضد اسلام، با شدت انجام دادند، مانند از بين بردن شخصيت هاي اسلامي از قبيل: حجر بن عدي، عمرو بن حمق خزاعي، ميثم تمار، رشيد هجري و نظاير ايشان، از پيشتازان فكري در اسلام.

اين سياست اسلام ستيزي بني اميه بود كه باعث قيام توده هاي اسلامي و همه ي مسلمانها و نبرد با آنان، و از بين بردن دولت و سلطنت ايشان گرديد.



[ صفحه 345]




پاورقي

[1] تاريخ ابن عساكر: 6 / 407.

[2] مقصود: ابوبكر بن ابي قحافه خليفه اول است كه از قبيله تيم بوده است. م.

[3] مقصود، عمر بن خطاب خليفه دوم است كه از قبيله عدي بوده است. م.

[4] حياة الامام الحسن بن علي: 2 / 149، كنايه از اين كه باعث غرور اولاد پيامبر (ص) مي شد. م.

[5] سديف بن ميمون، شاعر توانا، اديب برجسته و خطيب ماهر و بليغ در كاربرد مناسبات و نتيجه گيري از سخن است. نمري مي گويد:

كسي در زمان سديف بهتر از او شعر نمي گفته، و طبعي چون طبع او و توانايي سرايندگي او را نداشت، او غلام زني از قبيله ي خزاعه بود، كه آن زن همسري از قبيله لهييين داشت و سديف، با اين دعاء دوستي بني هاشم را طلبيده است. مدايني احتمال داده است كه وي غلام و شاعر بني عباس بوده است، اين مطلب در طبقات الشعراء (ص 39 / 40 (، و در «العمدة» (ص 45 (آمده است كه سديف، موقعي كه محمد بن حسن در مدينه بر ابوجعفر منصور خروج كرد، به وي گفت:



انا لنأمل ان ترتد الفتنا

بعد التباعد و الشحناء و الأحن



و تنقضي دولة احكام قادتها

فينا كاحكام قوم عابدي وثن



فانهض ببيعتكم ننهض بطاعتنا

ان الخلافة فيكم يا بني حسن!



يعني: همانا ما آرزومنديم كه دوستي ما - پس از: دوري، زشتي و كينه توزي - به حال اول برگردد و منقضي شود آن دولتي كه احكام زمامداري اش در ميان ما چون احكام مردمان بت پرست بوده است. پس شما براي گفتن بيعت بپا خيزيد، ما نيز براي اطاعت برمي خيزيم زيرا كه خلافت - يا بني الحسن! - از آن شما است. همين كه اين اشعار به اطلاع منصور رسيد، به عبدالصمد نوشت تا او را زنده به گور كند و عبدالصمد نيز آن كار را كرد و در تاريخ ابن عساكر آمده است كه منصور او را پس از كتك زدن در چاه افكند.

[6] طبقات الشعراء: ص 38 - 37.

[7] تاريخ الاسلامي السياسي: 1 / 398.

[8] ملوك الطوايف و نظرات في تاريخ الاسلام: ص 381.