بازگشت

حادثه زاب


موقعي كه ابوالعباس سفاح عهده دار مقام خلافت شد، نيروهاي مسلح خود را، به سپهسالاري عبدالله بن علي، براي نبرد با بزرگ امويان - مروان حمار - گسيل داشت. عبدالله حركت كرد و با انبوه لشگريان خود بيابانها را درمي نورديد، تا اين كه در نزديكي موصل در محلي به نام زاب با سپاه دشمن روبرو شد، و پرچم هاي بني عباس را مرداني سوار بر شتران بختي، حمل مي كردند و به عوض نيزه براي پرچم ها، چوب هايي از شاخه هاي درخت صفصاف و ديگر درختان ساخته بودند، وقتي كه مروان آنها را ديد، حيرت زده شده و به اطرافيان گفت:

«مگر نيزه هاي آنان را نمي بينيد كه از زيادي، چون نخلستانند؟! آيا پرچم هاي آنان را روي شترها كه گويي پاره هاي ابر سياهند، مشاهده نمي كنيد؟!».

در آن ميان كه وي به پرچم ها مي نگريست و دلش از ترس و بيم آكنده بود. ناگهان گروهي از كلاغهاي سياه از بالاي سرش گذر كردند و جلوي سپاه عبدالله بن علي فرود آمدند، سياهي آنها با سياهي پرچم ها آميخته شد و همچون شب تار، نمايان گشت. در نتيجه بر ترس و بيم مروان اضافه شد، برگشت و گفت:

«آيا نمي بينيد كه سياهي به سياهي پيوسته و بر روي هم، چون ابرهاي متراكم تيره و تار انباشته شده است؟!».



[ صفحه 384]



مروان به مردي كه در كنارش بود - با لحني كه دلهره و ترس از آن مي باريد - گفت: آيا رئيس اين سپاه را نمي شود، به من معرفي كني؟».

او عبدالله بن علي بن عباس بن عبدالمطلب است.

واي بر تو! آيا او از فرزندان عباس است؟

آري.

به خدا سوگند كه من دوست داشتم علي بن ابي طالب به جاي او، در آن طرف بود. مروان به سرنوشت حتمي خود يقين حاصل كرد و آرزو داشت كه سردار فاتح كاش اميرالمؤمنين (ع) بود، تا با گذشت و بخشش با آنان روبرو مي شد، و از ايشان گذشت مي كرد، اما آن مرد، مفهوم سخن مروان را نفهميد و در دلش اين طور گذشت كه او امام را به ترسويي متهم مي كند، رو به مروان كرد و گفت:

آيا چنين حرفي را نسبت به علي با آن همه شجاعتش مي گويي؟

واي بر تو، علي با تمام دلاوري و شجاعتي كه داشت، ديندار بود، و ديانت غير از سلطنت است، و گذشتگان ما اين طور به ما گفته اند كه هيچ نشانه اي از پادشاهي و سلطنت در علي و فرزندانش نبود!» [1] .

آتش جنگ بين دو سپاه شعله ور شد، فاصله اي نشد كه سپاه امويان به بدترين وضعي نابود شدند، مروان به هزيمت رفت و با بعضي از بزرگان سپاهش شكست خورده، فرار كردند تا اين كه به موصل رسيدند، و مردم آن جا از ترس انتقام گيري سپاه پيروز عباسي، مانع از ورود او به شهر شدند، ناچار به سمت حران متواري شد، اما آن جا هم نتوانست بماند و به سمت شهر حمص فرار كرد در حالي كه سپاه عباسي در پي او بود، وارد دمشق شد. استاندار آن جا مي خواست به او كمك نمايد ولي به دليل تنگي وقت نتوانست كمك كند، و دشمن پشت سر او، آرام آرام حركت مي كرد، او راهي اردن شد. در آن جا پرچم هاي بني عباس را در اهتزاز ديد، از آن جا نيز راه را منحرف كرد، و در فلسطين فرود آمد، و مروان دانست كه دمشق به دست عباسيان سقوط كرده است.

بيم و ترس بر او مستولي شد، جاي خود را در فلسطين ترك گفت، و آهنگ مصر نمود، و در روستاي (بوصير) منزل گرفت و در كنيسه اي كه آن جا بود مقيم شد،



[ صفحه 385]



پيش قراولان صالح بن علي در شبي ظلماني او را يافتند، و بين دو گروه نبردي خونين درگرفت كه مروان در آن نبرد كشته شد، مردي از اهل كوفه به جانب او شتافت و سرش را از تن جدا كرد و زبانش را درآورد، گربه اي در رسيد و زبان را از او ربود [2] .

به اين ترتيب دولت اموي، كه بر اساس ظلم و جور بنا شده بود و باعث فساد در روي زمين شد و مال خدا را دست به دست گردانده، و بندگان خدا را بردگان خود ساخته بودند، پايان گرفت، و خداوند تلخ ترين و بدترين نوع انتقام را از ايشان گرفت، سلطنت شان را نابود و پيروزيشان را به باد داد، و در طول روزگاران آينده ي تاريخ، خواري و ننگ را به نام آنان نگاشت.

سر مروان به جانب ابوالعباس سفاح حمل شد، وقتي كه ابوالعباس آن سر را ديد سجده كرد و پس از سجده اي طولاني سر را بلند كرد و گفت:

«سپاس خداي را كه خون بهاي ما پيش تو و قبيله ي تو نماند، سپاس خداي را كه ما را به تو غالب و پيروز گردانيد. اكنون مرا باكي نيست كه چه وقت مرگم در رسد، كه در برابر امام حسين عليه السلام هزار تن از بني اميه را كشتم، و اعضاي بدن هشام را در برابر پسر عمويم زيد، سوزاندم چنان كه آنها بدن او را سوزاندند، آنگاه به اين شعر استشهاد جست.



لو يشربون دمي لم يروشار بهم

و لا دماؤهم جمعا ترويني [3] .

و دوباره سرش را به سمت قبله گردانيد و بار ديگر سجده كرد و به اين شعر استشهاد جست:



أبي قومنا أن ينصفونا فأنصفت

قراطع في ايماننا تقطر الدما



اذا خالطت هام الرجال تركتها

كبيض نعام في الثري قد تحطما [4] .

و نگاهي به حاضران در مجلس كرد و گفت: اما مروان را در برابر، برادرم



[ صفحه 386]



ابراهيم كشتيم، و ساير بني اميه را در مقابل امام حسين و همراهان وي و كساني كه از پسرعموهايم - پسران ابوطالب - كشته شده اند، به قتل رسانديم [5] .

به اين ترتيب سلطنت بني عباس جايگزين شد، و سفاح در سراسر كشور اسلامي زمامدار مسلمين گرديد.


پاورقي

[1] شرح ابن ابي الحديد: 7 / 137.

[2] مختصر اخبار الخلفاء.

[3] اگر آنان خون مرا مي آشاميدند، آشامنده را سيراب نمي كرد و خون همه ي آنها نيز اكنون مرا سيراب نمي كند.

[4] خويشان ما خودداري كردند از اين كه با ما به عدالت رفتار كنند، اين بود كه سوگندهاي قاطع ما كه خونبار بود، حق ما را گرفت.

هرگاه سران قوم در هم آميزند، آنان را چون تخمان مرغابي زمين گذاريم، تا در هم شكنند.

[5] شرح ابن ابي الحديد: 7 / 131.