بازگشت

غلام زنگي


امام عليه السلام از مدينه با اطرافيان و بعضي از فرزندانش به مقصد زمين زراعتي خود، واقع در «بسايه» [1] بيرون شد، پيش از رسيدن به آن جا در يكي از مناطق نزديك آن جا به استراحت پرداختند. - در آن هنگام هواي آن جا بسيار سرد بود - در همان بين كه آنها نشسته بودند، غلام زنگي، فصيح و گشاده زباني، فرا رسيد، در حالي كه بالاي سرش ديگي لبريز داشت، در برابر غلامان امام عليه السلام ايستاد و از ايشان پرسيد:

آقاي شما كجاست؟

اشاره به امام كرده و گفتند: اوست

كنيه اش چيست؟

ابوالحسن.

در حضور امام ايستاد، در حالي كه عاجزانه مي گفت: آقاي من! اين نان روغني است كه خدمت شما هديه آورده ام. امام عليه السلام هديه او را پذيرفت و به او فرمود تا آن را جلو غلامان بگذارد، غلام زنگي ديگ را جلو غلامان قرار داد و خود بازگشت، چيزي فاصله نشد دوباره آمده و پشته اي هيزم به همراه داشت و در مقابل امام ايستاد و عرض كرد:



[ صفحه 177]



سرور من! اين هيزمها را حضور شما هديه آورده ام.

باز هم امام عليه السلام هديه ي او را پذيرفت و به وي دستور داد تا مقداري آتش فراهم كند، چيزي نگذشت كه آتش آورد. امام دستور داد تا نام خود و نام ارباب خودش را بنويسد، بعد از نوشتن، به يكي از فرزندانش فرمود تا آن نام ها را براي وقت لزوم نگه دارد. آنگاه رهسپار مزرعه شدند و چند روزي در آن جا ماندند.

پس از چند روز قصد بيت الله الحرام كردند، امام عليه السلام عمره بجا آورد و پس از فراغت از عمره، كسي را فرستاد تا از مالك آن غلام زنگي جويا شود، به او فرمود:

«وقتي كه آدرس او را به دست آوردي به من بگو تا نزد او بروم، نمي خواهم او را بطلبم چون من با او كار دارم.»

آن شخص رفت و جوياي آن مرد شد تا او را پيدا كرد، او را شناخت و دانست كه از پيروان امام است، پس از سلام به او، آن مرد از تشريف فرمايي امام پرسيد آن شخص تشريف فرمايي امام را انكار كرد. بعد درباره ي آمدن خود او پرسيد، به اطلاع او رساند كه كارهاي لازمي داشته كه باعث اين مسافرت شده است. آن مرد قانع نشد و احتمال زياد مي داد كه، امام عليه السلام به مكه تشريف آورده باشد. فرستاده امام از او خداحافظي كرد و با عجله خدمت امام بازگشت.

آن مرد وي را دنبال كرد و در پي او روانه شد، فرستاده ي امام متوجه شد كه آن مرد دنبال سرش مي آيد، هرچه خواست خودش را پنهان كند، نتوانست، سرانجام با هم رفتند تا خدمت امام رسيدند، وقتي كه حضور امام ايستادند، امام عليه السلام شروع كرد به ملامت كردن فرستاده ي خود كه چرا آن مرد را از آمدنش مطلع ساخته است، او معذرت خواسته و گفت كه او اطلاع نداده بلكه خود آن مرد، دنبال وي بدون اجازه راه افتاده است. پس از اين كه آن مرد آرام گرفت، امام عليه السلام نگاهي به او كرد و فرمود:

«فلان غلام خود را مي فروشي؟»

فدايت شوم، غلام و مزرعه و تمام ثروت من متعلق به شما است.

«اما مزرعه را نمي خواهم از تو بگيرم...»



[ صفحه 178]



آن مرد شروع به التماس كرد و از امام عليه السلام درخواست نمود تا هر دو را از وي بپذيرد، ولي امام از پذيرفتن آن خودداري مي كرد، سرانجام غلام را با آن زمين از وي به هزار دينار خريد، غلام را آزاد كرد و آن زمين را هم به او بخشيد.

تمام اينها براي آن بود كه نيكي را با نيكي پاداش دهد و در برابر كار خوب، خوبي كند. و خداوند بر آن بنده به بركت امام، گشايش داد تا اين كه فرزندان او از ثروتمندان و پولدارهاي مكه شدند [2] .


پاورقي

[1] نام بياباني است در اطراف حجاز كه زمين هاي كشاورزي در آن جا هست.

[2] تاريخ بغداد: 13 / 30 - 29، البداية و النهاية: 10 / 183.