بازگشت

در ذكر حالات بعضي از اصحاب حضرت موسي كاظم


در بحار از فصول المهمه روايت كرده كه شاعره السيد الحميري و بابه محمد بن المفضل.

و ايضا در بحار از اختصاص روايت كرده من اصحابه علي بن يقطين و علي بن سويد السائي و محمد بن سنان و محمد بن ابي عمير الازدي و اجمال حالات هر يك اين است:

اما محمد بن المفضل ظاهرا مراد محمد بن المفضل بن عمر الجعفي باشد كه در كتاب رجال ايشان را از اصحاب موسي الكاظم (ع) شمرده.

و اما علي بن يقطين ابن موسي البغدادي، در رجال كبير است و كان ثقة جليل القدر له منزلة عظيمة عند ابي الحسن موسي عظيم المكان في الطائفه - و ايشان وزير هارون الرشيد بودند.

و ايضا در رجال كبير روايت كرده وقتي كه حضرت موسي بن جعفر تشريف آورد به عراق علي بن يقطين به حضرت عرض كرد: اما تري حالي و ما انا فيه فقال له يا علي ان لله تعالي اولياء مع اولياء الظلمه ليدفع بهم عن اوليائه و انت منهم ياعلي.

و در روايت ديگر فرمودند و قال ابوالحسن ان لله مع كل طاغية وزيرا من اوليائه يدفع به عنهم. و از سليمان بن حسن كاتب علي بن يقطين نقل شده گفت من يك سال عطيات علي بن يقطين را ضبط نمودم به صد و پنجاه هزار نفر احسان كرده بود اقل عطايش به هريك هفتصد درهم بود و اكثرش ده هزار درهم.

و از عبدالله بن يحيي الكاهلي روايت كرده گفت من در خدمت حضرت موسي بن جعفر (ع) بودم ديدم علي بن يقطين روي به حضرت مي آورد پس حضرت ملتفت وي شدند فرمودند من سره ان يري رجلا من اصحاب رسول الله (ص) فلينظر الي هذا المقبل، پس مردي از اصحاب عرض كرد او از اهل بهشت است؟ فرمودند من شهادت مي دهم كه او از اهل بهشت است.

و ولادت علي بن يقطين در كوفه سنه ي صد و بيست و چهار و رحلتش سنه صد و هشتاد و



[ صفحه 527]



سه يا دو يا هشتاد بود.

و پدرش يقطين در سنه صد و هشتاد و پنج از دنيا رحلت فرمود انتهي ما عن الرجال.

و در كلمه طيبه از مجموع الرائق نقل كرده از يقطين والد علي كه گفت مردي والي اهواز بود از منشيان يحيي بن خالد و باقي مانده بود بر ذمه من ماليات ديواني آنقدر كه بايد تمام مالم را مي دادم كه آسوده بشوم و شنيدم كه او از شيعيان است پس ترسيدم و از اهواز فرار نمودم به سمت مكه معظمه؛ بعد از فراغ از اعمال حج رفتم به مدينه خدمت حضرت صادق (ع) و مطلب را به حضرت عرض كردم؛ فرمود باكي نيست بر تو؛ و در رقعه كوچكي نوشت؛

«بسم الله الرحمن الرحيم - ان لله في ظل العرش ظلا لا يملكها الا من نفس عن مؤمن كربة و اعانه بنفسه او صنع اليه معروفا ولو بشق تمر و هذا اخوك و السلام»

پس مهر كرد آن رقعه را و به من داد و فرمود به والي اهواز برسانم.

پس چون برگشتم به اهواز شب به منزل والي رفتم و گفتم من رسول حضرت صادقم (ع) ناگاه والي با پاي برهنه بيرون آمد چون چشمش به من افتاد سلام كرد و ميان دو چشمم را بوسيد و گفت اي سيد من تو رسول مولاي مني؟ گفتم آري - گفت فداي تو دو چشمانم پس گرفت دست مرا و گفت اي سيد من به چه حال گذاردي آقاي مرا؟ گفتم به خوبي پس سه مرتبه مرا قسم داد و دادم به او رقعه آن حضرت را - آن را گرفت و بوسيد و به چشمانش گذارد گفت اي برادر بفرما امر خود را گفتم در دفتر بر ذمه ي من چند هزار درهم است و در او تمام شدن و هلاك شدن من است.

پس دفتر را طلبيد و محو كرد آنچه بر ذمه من بود و به من خطي داد به برائت ذمه من از آنها پس طلبيد صندوقهاي اموال خود را و بالمناصفه تقسيم كرد و همچنين اسبها و جامه ها و ساير مايملكش را با من تنصيف كرد و پيوسته مي گفت اي برادر آيا خوشنود شدي؟ گفتم آري والله و افزوده شد بر سرورم پس چون موسم حج شد گفتم تلافي نمي كنم اين برادرم را به چيزي كه بهتر باشد از رفتن به حج و دعاي براي او و رفتن خدمت مولايم حضرت صادق (ع) و شكرگذاري از او پس رفتم به جانب مكه و راهم را قرار دادم از مدينه رفتم خدمت حضرت صادق (ع) چون داخل شدم بر حضرتش آن بزرگوار را مسرور ديدم فرمود اي فلان چه شد كار تو با فلان.

پس خبر خود را عرض كردم رخساره ي آن جناب مي درخشيد از سرور عرض كردم اي مولاي من آيا شما خوشنود شديد فرمود قسم به خدا كه مسرور كرد پدرهاي مرا و مسرور كرد خداوند را انتهي.

و در دمعة الساكبه از عيون المعجزات سيد علم الهدي روايت فرموده از محمد بن علي الصيرفي گفت اذن گرفت ابراهيم جمال كه وارد شود بر علي بن يقطين وزير - پس اذن نداد و او را مانع شدند و در همان سال علي بن يقطين به حج مشرف شد و وارد شد به مدينه طيبه و استيذان نمود كه وارد شود به حضرت موسي بن جعفر (ع) حضرت او را مانع شد. فرداي آن روز علي بن يقطين حضرت را ملاقات كرد عرض كرد اي سيد من گناه من چه بود كه شما مرا مانع شديد؟

حضرت فرمود من تو را مانع شدم چون تو برادرت را مانع شدي و خداوند سعي تو را قبول نمي كند تا وقتي كه ابراهيم از تو بگذرد؟ عرض كرد اي سيد من در اين وقت ابراهيم جمال كجاست كه او را از خود راضي و خشنود كنم و من مدينه و ابراهيم در كوفه است حضرت فرمود چون شب شود برو به بقيع به تنهائي بدون آنكه كسي بفهمد از اصحابت و آنجا مركب نجيبي است بر او سوار شو.

پس علي بن يقطين رفت به بقيع و سوار شد قدري بگذشت كه خود را درب خانه ابراهيم ديد در را كوبيد و گفت منم علي بن يقطين.

ابراهيم از ميان خانه گفت علي بن يقطين چه مي كند به درب خانه ي من؟



[ صفحه 528]



علي فرياد زد كه امر من بزرگ است و قسم داد كه اذن دخولش بدهد چون داخل شد گفت اي ابراهيم مولاي من مرا قبول نكرد تا از من بگذري ابراهيم گفت خدا تو را بيامرزد علي بن يقطين قسم داد ابراهيم را كه پايش را به صورت او بگذارد ابراهيم ابا كرد دو مرتبه او را قسم داد ابراهيم چنين كرد و علي بن يقطين مي گفت اللهم اشهد بعد سوار مركب شد و خود را درب خانه موسي بن جعفر (ع) ديد دق الباب كرد پس حضرت او را اذن دخول داد.

و اما علي بن السويد السائي منسوب الي السائة قرية بالمدينة

و در رجال است انه ثقة من اصحاب الرضا (ع)

و اما محمد بن السنان الزاهري از آل زاهر مولي عمرو بن حمق خزاعي است و جناب زاهر از جمله شهداء در ركاب سيدالشهداء (ع) است و علماء درباره او مختلف گفته اند از شيخ مفيد نقل شده كه فرمود انه ثقة و از شيخ طوسي نقل شده انه ضعفه. اما محمد بن ابي عمير و اسم ابي عمير زياد بن عيسي است بغدادي الاصل و المقام كان جليل القدر عظيم الشان و المنزلة عندنا و عند المخالفين.

و در رجال كشي نقل كرده اند ممن اجمع اصحابنا علي تصحيح ما يصح عنه و اقروا له بالفقه و العلم.

و قال الشيخ الطوسي ره انه اوثق الناس عند الخاصة و العامة و انسكهم و اورعهم و اعبدهم ادرك من الائمه ثلثة موسي بن جعفر (ع) و لم يرو عنه و روي عن ابي الحسن الرضا و الجواد (ع) و در اوائل ذكري شيخ شهيد فرموده ان الاصحاب اجمعوا علي قبول مراسيله.

و در تهذيب در باب دين روايت كرده از ابراهيم بن هاشم كه محمد بن ابي عمير رضي الله عنه تمام اموالش از دستش رفت و فقير شد و از مردي ده هزار درهم طلبكار بود و آن شخص قرض دار خانه محل سكناي خود را فروخت و پولش را آورد نزد محمد بن ابي عمير فرمود اين چه چيز است عرض كرد طلبي است كه از من داري فرمود ارث به تو رسيده گفت نه فرمود ضيعه و ملكي فروخته اي گفت نه فرمود پس اين وجه از كجا به دست تو آمده گفت خانه محل سكناي خود را فروختم كه دينم را ادا كنم جناب ابي عمير فرمود حدثني ذريح المحاربي عن الصادق (ع) انه قال لايخرج الرجل عن مسقط رأسه بالدين فرمود بردار اين پول را والله من فعلا محتاج به يك درهم هستم اما اين وجه در ملك من داخل نمي شود.

و در رجال است كه او را مأمون چهار سال حبس نمود و او نود و چهار كتاب تصنيف كرده بود خواهرش وقتي كه او در حبس بود كتب او را از ترس زير زمين دفن كرد و همه كتب ضايع شد بعد از محفوظات خود و از آن احاديثي كه قبلا از او به دست مردم بود حديث مي كرد.

و ايضا در رجال كبير است كه بعد از شهادت حضرت رضا (ع) ابن ابي عمير را به امر مأمون الرشيد جلب نمودند و او را محبوس نمودند با شدت و ضيق و آنچه داشت از او گرفتند.

و از فضل بن شاذان نقل كرده كه سعايت نمودند از ابن ابي عمير نزد سلطان كه او اسمآء شيعيان اهل عراق را مي داند پس سلطان امر كرد اسامي شيعيان عراق را بگو ابن ابي عمير امتناع كرد - سلطان حكم كرد كه او را برهنه كردند و صد تازيانه به بدن شريفش زدند و بسيار متألم شد نزديك بود كه اسمآء شيعيان را بگويد.

ناگاه شنيد صداي محمد بن يونس بن عبدالرحمن را كه گفت يا محمد بن ابي عمير، اذكر موقفك بين يدي الله عزوجل پس اين ندا موجب قوت و صبرش شد.



[ صفحه 529]



و ايضا از فضل بن شاذان نقل كرده كه گفت رفتم به عراق ديدم كسي را كه عتاب مي كند به رفيقش و مي گويد تو مردي هستي عيالمند و محتاجي به جهت معاشت به كتابت و من ايمن نيستم كه چشمت از طول سجود كور شود او در جواب گفت واي بر تو، اگر چشم كسي از طول سجود كور شود بايد چشمهاي ابن ابي عمير كور مي شد چون او بعد از نماز صبح كه سر به سجده شكر مي گذاشت سر بلند نمي كرد مگر وقت زوال شمس.

و فرمود كه سندي بن شاهك ملعون ابن ابي عمير را به امر هارون صد و بيست چوب زد به جهت تشيعش و او را حبس نمود تا آنكه او صد و بيست و يك هزار درهم داد كه از حبس هارون نجات يافت گفت من گفتم ابن ابي عمير متمول بود؟ گفت بلي مالك پانصد هزار درهم بود و كنيه ابن ابي عمير ابااحمد بود و كان من اوثق الناس عند الخاصة و العامه.

و رحلتشان در سنه دويست و هفده از هجرت مقدسه بود و فرموده محمد بن ابي عمير افقه و افضل و اصلح بود از يونس بن عبدالرحمن انتهي ما نقلنا عن الرجال.

و از اصحاب آن بزرگوار است صفوان بن مهران جمال اسدي كه حضرت موسي بن جعفر (ع) به او فرمود، يا صفوان، كل شي ء منك حسن جميل ماخلا شيئا واحدا و ذكر (ع) اكرائه جماله من آخرها، و او جد محمد بن احمد بن عبدالله بن قضاعة بن صفوان الجمال بود.

و محمد بن احمد همان كسي است كه در محضر سلطان با قاضي موصل در امامت مباهله كرد چون قاضي از مجلس برخاست تب كرد و همان دستش كه در مباهله كشيده بود سياه شد و ورم كرد و روز ديگر هلاك شد.

و مجلسي اول در شرح فقيه چون اين قضيه را نقل مي كند مي فرمايد و حكايت ميرزا مخدوم شريفي در مجلس شاه اسماعيل ثاني و مباهله نمودن مير مرتضي با او و اخراج او در روز سوم مباهله از مملكت ايران مشهور است.