بازگشت

بعضي از ظلمهاي عظيمي كه بر اقارب و عشيره اين بزرگوار در زمان امامت آن حضرت وارد


بعضي از ظلمهاي عظيمي كه بر اقارب و عشيره اين بزرگوار در زمان امامت آن حضرت وارد شد
و آنها چند قضيه بود:

قضيه اول كه خيلي عمده بود قتل جناب حسين بن علي عابد بن حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب (ع) است كه معروف است به صاحب الفخ.

در مقامع است كه اين آقازاده با جمعي از علويين در مدينه طيبه خروج فرمود در شهر ذيقعده الحرام سنه صد و شصت و نه در زمان خلافت هادي بن مهدي بن منصور دوانقي.

و جهت خروج ايشان چنانچه ابوالفرج اصفهاني نقل فرموده اين بود كه هادي عباسي اسحاق بن عيسي بن علي را والي مدينه نمود او عبدالعزيز بن عبدالله را كه از اولاد بلاواسطه عمر بن خطاب بود از جانب خود در مدينه جانشين نمود و او بسيار ظالم و فاسق و متهتك بود در معاصي و او با طالبيين بسيار بدرفتاري كرد و ملجأ نمود آنها را به خروج نمودن پس جناب حسين صاحب فخ با جمعي از علويين خروج نمودند.

منهم يحيي و سليمان و ادريس اولادهاي جناب عبدالله بن الحسن المثني و منهم جناب عبدالله



[ صفحه 530]



افطس پسر حسن مثلث و منهم جناب ابراهيم بن اسماعيل الطباطبا و منهم عمر بن الحسن بن علي بن حسن مثلث و منهم عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن مثني و منهم عيسي بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب (ع) كه جمعا بيست و شش نفر از اولاد حضرت امير (ع) بودند با ده نفر از حاجيان و جمعي از مواليان جمع شدند و ساير مردم نيز با ايشان اتفاق نمودند و خروج كردند و چون مؤذن اذان صبح را گفت داخل مسجد شدند و افطس بر مناره بالا رفت و مؤذن را مجبور نمود به گفتن «حي علي خيرالعمل».

عمري خليفه مدينه چون اين صدا شنيد گريخت و از مدينه خارج شد.

جناب حسين نماز صبح را در مسجد كرد و بر منبر برآمد و بعد از حمد و ثناي الهي فرمود منم فرزند رسول خدا و بر آمده ام بر منبر رسول خدا ص و شما را دعوت مي كنم به سنت رسول خدا (ص) مردم بعضي با او بيعت كردند.

حماد بربري كه داروغه ي مدينه بود با جمعي بر در مسجد آمد چون خواست از مركب پياده شود جناب يحيي بن عبدالله المحض چنان شمشيري به او زد كه سپر و خود و كلاهش را دو نيم كرد آن ملعون از اسب پريد و يحيي حمله كرد به لشگر او همه گريختند.

و در آن حال مبرك ترك كه از امرآء خليفه عباسي بود به قصد حج به مدينه داخل شد چون خبر خروج حسين را شنيد به وي پيغام داد كه نمي خواهم مبتلا به جنگ تو شوم جمعي را بر لشگر من بفرست اگرچه ده نفر باشد كه بهانه باشد براي گريختن من جناب حسين چنين كرد! مبرك گريخت به جانب مكه بعد جناب حسين و اصحابش رفتند به جانب مكه معظمه چون به فخ كه يك فرسخي مكه معظمه هست رسيدند با سيصد نفر از سادات و موالي لشگرهاي هادي خليفه عباسي برادر هارون به استقبال ايشان آمدند.

و در آن سال از بني العباس عباس بن ابي محمد و سليمان بن جعفر و موسي بن عيسي به حج آمده بودند و مبرك ترك و حسن حاجب و حسين بن يقطين نيز به ايشان ملحق شدند و اين جمعيت زياد در برابر جمعيت جناب حسين ايستادند در روز هشتم ذيحجه ي سنه صد و شصت و نه اول عرض امان كردند و گفتند ما ضامن شما مي شويم كه خليفه به شما اذيت و ضرري نرساند جناب حسين قبول نفرموده و قتال عظيمي در بينشان واقع شد و پيوسته لشگر مخالف فرياد امانشان بلند بود و با عدد قليل جمع كثيري از مخالفين را به قتل رسانيدند.

تا آنكه محمد بن سليمان از عقب ايشان برآمد و اكثر لشگر حسين را با جمعي از سادات و مواليان و خود جناب حسين را به قتل رسانيدند و جمعي از سادات را اسير كردند.

و در مروج الذهب است كه بعد القتل اقاموا ثلاثة ايام لم يواروا حتي اكلتهم السباع و الطير الي آخره و از حضرت امام محمد تقي (ع) مروي است كه بعد از واقعه ي كربلا واقعه ي بر سادات عظيم تر از «جنگ فخ» واقع نشد.

چون آن لشگر سرهاي شهدآء را نزد موسي بن عيسي و عباس بن ابي محمد آوردند حضرت موسي بن جعفر (ع) هم با جمع كثيري از سادات حسني در آن مجلس حاضر بودند. موسي و عباس از حضرت امام موسي پرسيدند اين سر حسين است فرمود بلي انا لله و انا اليه راجعون به خدا قسم كه از دنيا رفت مسلمان و صالح و بسيار روزه گيرنده و امر كننده بود به نيكي ها و نهي كننده بود از بديها و در ميان سادات حسني مثل خود نداشت.

و چون اسيران از سادات را نزد هادي خليفه بردند امر كرد همه را به قتل رسانيدند و در همان



[ صفحه 531]



روز هادي خليفه از دنيا رفت.

و دعبل خزاعي در قصيده ي تائيه مشهوره اشاره كرده.



افاطم قومي يا ابنة الخير فاندبي

نجوم سموات بارض فلات



قبور بكوفان و اخري بطيبة

و اخري بفخ نالها صلواتي



و فخ (به فتح فا و تشديد خاء) موضعي است در يك فرسخي مكه معظمه از راه مدينه و قبور شهداء فخ در آنجاست در ميان حصاري.

و در مروج الذهب اين اشعار را در مرثيه جناب حسين نقل كرده.



فلابكين علي الحسين بعولة و علي الحسن

و علي ابن عاتكة الذي ابقوه ليس له كفن



تركوا بفخ غدوة في غير منزله الوطن

كانوا كراما قتلوا لا طائشين و لا جبن



غسلوا المذلة عنهم غسل الثياب من الدرن

هدي العباد بجدهم فلهم علي الناس المنن



از اين اشعار استفاده مي شود كه والده جناب حسين صاحب فخ عاتكه نام بوده.

و در درالمسلوك است كه عمر جناب حسين وقتي كه در فخ شهيد شد بيست و شش سال بوده

قضيه دوم از قضاياي عمده اي كه در زمان امامت حضرت موسي بن جعفر (ع) واقع شد.

قتل جناب يحيي صاحب الديلم ابن عبدالله المحض ابن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب (ع) بود.

و در عمدة الطالب است كه بعد از شهادت جناب حسين صاحب فخ يحيي صاحب ديلم گريخت و رفت به ديار ديلم و مردم در اطراف او جمع شدند و اهل آن بلاد با او بيعت كردند و امرش بزرگ شد.

هارون الرشيد شنيد و ترسيد از زوال سلطنتش پس نوشت به فضل بن يحيي برمكي كه يحيي بن عبدالله المحض ترس او در دل و چشم من هست آنچه مي خواهد به او بده و شر او را از من دفع كن فضل بن يحيي برمكي با جند خود به جانب يحيي بن عبدالله المحض رفت به ديلم و او را تحذير و ترغيب نمود و امان خط مؤكدي به جناب يحيي بن عبدالله داد و يحيي بن عبدالله آمد به مدينه طيبه.

و در مقاتل الطالبيين روايت كرده كه جناب يحيي بن عبدالله المحض جزء اصحاب حسين صاحب فخ بود بعد از آنكه اصحاب فخ شهيد شدند جناب يحيي مدتي در شهرها مستورا گردش مي كرد فضل بن يحيي بن خالد برمكي از مكان او مطلع شد گفت از آنجا كوچ كند و برود به ديلم و كاغذي هم نوشت كه احدي متعرض او نشود پس آن بزرگوار وارد شدند به ديلم، هارون خبر دار شد از مكان يحيي پس فضل بن يحيي را والي نواحي مشرق خراسان نمود و امر نمود او را كه بذل امان نمايد از براي يحيي اگر او قبول كند.

فضل آمد به بلاد ديلم نزد جناب يحيي و امان داد او را به امضاء هارون، جناب يحيي هم قبول كرد بعد هارون فضل بن يحيي را با جناب يحيي طلبيد به بغداد چون جناب يحيي به بغداد وارد به رشيد شد رشيد خلعت و جايزه ي زيادي به جناب يحيي داد و مدتي جناب يحيي به بغداد ماند و رشيد بهانه جوئي مي كرد كه جناب يحيي را بگيرد و حبس نمايد.

تا آنكه جمعي از حجاز وارد شدند به رشيد منجمله عبدالله بن مصعب بن عبدالله بن زبير و



[ صفحه 532]



وهب بن وهب ابوالبختري بود و با يكديگر قسم ياد كردند كه درباره يحيي سعايت نمايند نزد رشيد و چنين كردند رشيد يحيي را طلبيد و او را نزد مسرور محبوس نمود و در حبس بود مدتي تا آنكه در محبس از دنيا رفت در سنه صد و هفتاد و شش و او را در مقابر قريش دفن كردند.

و ايضا در مقاتل است كه يك روز رشيد جناب يحيي را در مجلس حاضر نمود و عبدالله بن مصعب را هم طلبيد ابن مصعب در حضور هارون گفت يحيي مرا دعوت نموده به بيعت با خود جناب يحيي فرمود يا اميرالمؤمنين آيا شما تصديق مي كنيد اين مصعب را و حال آنكه او پسر عبدالله زبير است كه چهل جمعه در خطبه اش صلوات بر پيغمبر (ص) و آل او نفرستاد مردم ايراد گرفتند گفت چون پيغمبر (ص) اهل بيت سوئي دارد دوست نمي دارم كه آنها خوشنود شوند به اين مطلب عبدالله بن زبير بود كه ظلم زيادي كرد به جد شما عبدالله بن عباس حتي آنكه روزي گاوي نزد عبدالله بن عباس ذبح كردند ديدند جگرش قطعه قطعه است علي بن عبدالله بن عباس به پدرش گفت نمي بيني جگر اين گاو چگونه قطعه قطعه است گفت ابن زبير جگر پدرت را هم اين قسم قطعه قطعه كرده بعد ابن زبير جناب ابن عباس را نفي كرد به طائف چون خواست از دنيا برود پسرش جناب علي بن عبدالله بن عباس را طلبيد گفت وقتي كه من از دنيا رفتم برو در شام نزد اقاربت از بني عبد مناف پس جناب عبدالله مصاحبت يزيد بن معاويه را بر مصاحبت عبدالله بن زبير مقدم داشت الي ان قال و مع ذلك اين ابن مصعب بود كه با برادر من ابراهيم قتيل باخمري به پدرت مهدي عباسي خروج كردند و علاوه اشعاري ابن مصعب گفته منجمله اين شعر است.



قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتنا

ان الخلافة فيكم يا بني حسن



صورت رشيد متغير شد ابن مصعب گفت بالله الذي لا اله الا هو و بايمان البيعة ان هذا الشعر ليس له.

پس يحيي فرمود والله يا اميرالمؤمنين اين شعر را نگفته به غير خود او و من هرگز قسم نخورده ام قبل از امروز نه به راست و نه به دروغ و وقتي كه بنده خداوند را در قسمش تمجيد نمايد حيا مي فرمايد كه بنده را معاقب سازد بگذار كه من او را قسم بدهم به قسمي كه احدي كذبا به اين نحو قسم نمي خورد مگر آنكه معجلا هلاك مي شود، رشيد گفت قسم بده به آن نحو فرمود بگو برئت من حول الله و قوته و اعتصمت بحولي و قوتي و تقلدت الحول و القوة من دون الله استكبارا علي الله و استغناء عنه و استعلاء عليه ان كنت قلت هذا الشعر پس ابن مصعب امتناع نمود هارون به غضب شد فضل بن ربيع به ابن مصعب گفت قسم ياد كن ابن مصعب به همين نحو قسم ياد نمود جناب يحيي دست به شانه اش زد و فرمود قطعت والله عمرك والله لاتفلح بعدها پس ابن مصعب از موضع خود حركت نكرد كه مبتلاي به جذام شد و بعد از سه روز به جهنم واصل شد.

چون او را به قبرستان سپردند قبر منخسف شد و او را به خود فرو برد و غبار عظيمي از قبر بيرون شد و بعد ذلك هارون يحيي را در منزل تنگ و تاريكي حبس نمود شبي آمد و آن مظلوم را طلبيد و صد عصا به بدن نازنين او زد باز امر كرد او را حبس نمودند دو مرتبه شب ديگر آمد او را طلبيد ثانيا عصا به بدن آن مظلوم زد ثالثا باز شبي آمد و او را طلبيد گفتند مريض است بعد از چندي جناب يحيي از دنيا رفت بعضي گفتند حيوانات درنده را مدتي گرسنه داشتند بعد آن بزرگوار را در ميان دار السباع انداختند و او را خوردند، و از ادريس بن محمد بن يحيي بن عبدالله المحض روايت كرده كه مي فرمود قتل جدي بالجوع و العطش في الحبس انتهي ما هو المقصود من مقاتل الطالبين.

و در تاريخ طبري قضيه قتل يحيي را از وقايع سنه صد و هشتاد و شش نوشته و از آنچه گفتيم



[ صفحه 533]



معلوم شد كه ايشان در بغداد شهيد شدند.

قضيه سيم از قضاياي عمده كه در زمان امامت موسي بن جعفر (ع) واقع شد شهادت جمعي از سادات است به دست حميد بن قحطبه طائي لعنة الله عليه.

در عيون اخبارالرضا از عبيدالله بزاز نيشابوري روايت كرده گفت بين من و حميد ابن قحطبه طائي طوسي معامله بود يك وقتي از نيشابور رفتم به طوس خبر ورود من به حميد بن قحطبه رسيد مرا احضار نمود در وقت زوال ماه رمضان وارد شدم سلام كردم و نشستم طشت و ابريقي آوردند حميد بن قحطبه دست خود را شست به من هم گفت دست خود را شستم مائده و طعام حاضر كردند متذكر شدم كه ماه رمضان است مائده و طعام نخوردم.

حميد بن قحطبه گفت چرا نمي خوري گفتم نه مريضم و نه مسافر و نه علتي دارم كه موجب افطار بشود و شايد در امير علتي باشد كه روزه خود را افطار مي كند.

گفت علتي ندارم و گريه كرد بعد از آنكه از طعام خوردن فارغ شد سؤال كردم كه علت گريه شما چه بود؛

گفت وقتي كه هارون الرشيد در طوس بود شبي مرا طلبيد وارد شدم ديدم شمشير كشيده و خادمي هم مقابلش ايستاده هارون گفت چگونه است اطاعت تو اميرالمؤمنين را گفتم بالنفس و المال سر خود را به زير انداخت و به من اذن مراجعت داد.

هنوز به منزل خود درنگ نكرده بود غلامش آمد گفت اجب اميرالمؤمنين گفتم انا لله و انا اليه راجعون و ترسيدم كه قصد قتل مرا كرده باشد رفتم نزد رشيد سرش را بلند كرد و گفت كيف طاعتك لاميرالمؤمنين گفتم بالنفس و المال و الاهل و انولد تبسمي كرد و مرا اذن مراجعت داد.

باز به منزل خود درنگ نكرده بودم غلامش آمد گفت اجب اميرالمؤمنين حاضر شدم رشيد سرش را بلند كرد گفت كيف طاعتك لاميرالمؤمنين گفتم بالنفس و المال و الاهل و الولد و الدين.

پس رشيد خنده كرد و گفت اين شمشير را بگير با اين غلام برو و آنچه مي گويد اطاعت كن.

گفت شمشير را گرفتم و با غلام آمديم تا رسيديم به منزلي كه درش بسته بود غلام در را باز كرد ديدم در وسط آن منزل يك چاهي است و در اطراف آن منزل اطاق است درب يك حجره را باز كرد ديدم بيست نفر از سادات از اولاد علي و فاطمه با گيسوها افتاده و در آن حجره هستند بعضي جوان بودند و بعضي پيرمرد غلام گفت امر اميرالمؤمنين است كه اين بيست نفر را به قتل برساني پس غلام يك يك را آورد من گردن مي زدم و جثه شان را غلام ميان آن چاه مي انداخت بعد درب حجره ديگر را باز كرد در آنجا هم بيست نفر از سادات علوي و فاطمي بودند غلام اينها را هم يك يك حاضر كرد و گفت خليفه امر كرده كه اينها را هم گردن بزني و به قتل برساني.

من هم يك يك را گردن زدم و غلام هم جثه شان را ميان چاه مي انداخت.

بعد كه حجره ثالث را باز كرد ديدم آنجا هم بيست نفر از اولاد علي و فاطمه مقيدند غلام يك يك را مي آورد من هم گردن مي زدم آخري پيرمردي بود موهايش ريخته بود گفت.

«تبالك يا ميشوم اي عذرلك يوم القيمة اذا قدمت علي جدنا رسول الله (ص) و قد قتلت من اولاده ستين نفسا قد ولدهم علي و فاطمه»

پس بدن من لرزيد اين پيرمرد را هم كشتم جسدش را غلام ميان چاه انداخت.



[ صفحه 534]



حميد گفت وقتي كه من شصت نفر از اولاد پيغمبر و علي و فاطمه را در يك شب به قتل رسانيده ام نماز و روزه چه فايده دارد به حال من و شك ندارم كه مخلد در آتش جهنم خواهد بود انتهي.

مخفي نماناد كه از تاريخ طبري استفاده مي شود كه هارون در سنه ي صد و نود و سه مريضا به خراسان وارد شد و در نيمه ي شب شنبه ي سوم جمادي الاخره همين سال از دنيا رفت در مشهد مقدس در خانه ي حميد بن ابي غانم در چهاردهم ربيع الاول سنه ي صد و هفتاد به مسند خلافت نشست و در بيست و هفتم ذيحجة الحرام سنه ي صد و چهل و هشت هارون به دنيا آمده كه مجموع عمرش چهل و پنج سال بوده و مدت خلافتش بيست و سه سال بوده.