بازگشت

امام دلها


روزي مأمون فرزند هارون الرشيد گفت:

« پدرم هارون مرا به تشيع معتقد كرد! »

يكي از حاضران گفت: « چگونه چنين چيزي ممكن است با اينكه پدرت افراد خاندان پيامبر را مي كشد؟ »

مأمون گفت: روزي پدرم موسي بن جعفر را احضار كرد و فوق العاده به او احترام نمود و به ما گفت:

« با احترام بسيار موسي بن جعفر را بدرقه كنيد! »

پس از مدتي من نزد پدرم رفتم و در خلوت به او گفتم:

« پدر جان! چرا آن همه موسي بن جعفر را احترام نمودي؟ تا كنون نديده بودم براي كسي اين مقدار احترام قائل شوي! »

او محرمانه به من گفت: « ما در ظاهر و با زور و اجبار و غلبه، رهبر مردم شديم ولي حقيقت اين است كه موسي بن جعفر امام بر حق است.

سوگند به خدا او سزاوارتر از همه ي مردم حتي من، به مقام



[ صفحه 29]



رسول الله است.

سوگند به خدا! اگر تو كه پسرم هستي در مورد سلطنت با من ستيز كني گردنت را مي زنم زيرا حكومت پدر و مادر و فرزند نمي شناسد. »

مأمون در ادامه گفت:

« هنگامي كه پدرم هارون خواست از مدينه به مكه كوچ كند، دويست دينار به وزير خود فضل بن ربيع داد و گفت: « اين مبلغ را به موسي بن جعفر برسان. »

من فورا گفتم: « پدر جان! مثل اينكه اشتباه كردي! زيرا به پسران مهاجران و انصار و ساير قريشيان و بني هاشم و افراد ناشناس به هر يك پنج هزار دينار دادي. چرا به موسي بن جعفر مبلغ خيلي كمتري دادي؟ »

پدرم هارون برآشفت و فرياد زد: « اي مادر مرده! خفه شو! اگر من بيشتر از اين مبلغ به موسي بن جعفر بدهم، از خطر وجود او ايمن نخواهم بود.

اي مأمون! تهيدستي موسي بن جعفر و خاندانش براي حفظ سلامتي من و شما لازم است ». [1] .



[ صفحه 30]




پاورقي

[1] عيون الاخبار الرضا، شيخ صدوق، ج 1، ص 91.