بازگشت
امام موسي كاظم (ع)


حضرت موسي بن جعفر - عليه السلام - امام هفتم شيعيان در سال 128 هجري در قريه «ابواء» (ميان مكه و مدينه) ديده به جهان گشود و در بيست و پنجم ماه رجب سال 183 ه ق در بغداد در زندان سندي بن شاهك مسموم و شهيد شد.


امام كاظم - عليه السلام - پس از شهادت پدر بزرگوارش به امر خدا و وصيت پدر و نياكانش به امامت رسيد و از سال 148 تا به سال 183 يعني مدت 35 سال رهبري شيعيان را بر عهده گرفت و به هنگام شهادت 54 يا 55 سال داشت.


امام كاظم - عليه السلام - به دليل حلم و بردباري در برابر تجاوزكاران و فرونشاندن غيظ و خشم خويش به «كاظم» ملقب بود و به خاطر لياقت و شايستگياش به «عبد صالح» معروف بود.


شيخ مفيد درباره آن حضرت ميگويد:


«كان ابوالحسن موسي - عليه السلام - اعبد اهل زمانه و افقههم و اسخاهم كفاً و اكرمهم»: (ابوالحسن موسي - عليه السلام - پارساترين و فقيهترين و سخاوتمندترين و با شخصيت ترين فرد زمان خود بود).


مردم مدينه او را زينت عبادتكنندگان ميناميدند: «كان النّاس بالمدينه يسمّونه زَينُ المجتهدين»


يعقوبي مورخ شهير مينويسد:«و كان موسي بن جعفر من اشدّ الناس عباده»


موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ عابدترين مردم زمان خود بود.


ابن ابي الحديد مي نويسد:«جمع من الفقه والدين و النسك و الحلم و الصبر»: (فقاهت، ديانت، پرهيزكاري و حلم و بردباري همه در آن حضرت جمع بود).


يحيي بن جعفر نسابه معروف درباره آن حضرت ميگويد:


«كان موسي بن جعفر يدعي العبد الصالح من عبادته و اجتهاده»: موسي به جعفر - عليه السلام - به جهت عبادت و اجتهادش «عبد صالح» خوانده ميشد.


ذهبي، رجالي مشهور درباره آن بزرگوار مينويسد:


«و قد كان موسي بن جعفر من اجود الحكماء و من العباد الأتقياء»: (موسي بن جعفر - عليه السلام - از سخاوتمندان حكما و از پرهيزكاران عبادت كنندگان بود).


آن حضرت از خلفاي عباسي با چهار نفر: منصور، مهدي، هادي، و هارون معاصر بود و در عهد بسيار تاريك و دشوار با تقيه سخت ميزيست.


بني عباس پس از آنكه بني اميه را واژگون ساختند و خلافت را قبضه نمودند اين بار بني فاطمه را آماج حملات خود قرار دادند و با تمام قوا كوشيدند تا خاندان رسالت را از بين ببرند، عدهاي را گردن زدند، جمعي را زنده به گور و دستهاي را در پايه ساختمانها و در ميان ديوارها گذاشتند. خانه امام ششم را آتش زدند و چند بار خودش را به عراق جلب كردند و لذا در اواخر زندگاني امام صادق - عليه السلام - تقيه شديدتر شد و آن حضرت را تحت مراقبت شديد قرار دادند و سرانجام به دستور منصور خليفه دوم عباسي مسموم و شهيد گرديد و از اين روي در دوره امامت امام هفتم حضرت امام موسي كاظم - عليه السلام - فشار و اختناق بني عباس نسبت به او و شيعيان شديد و روز افزون بود در نتيجه علويان با فشار عباسيان كه به مراتب شديدتر از اُمويان إعمال ميشد، روبرو شدند.


يك نمونه از رواياتي كه فشار و اختناق عباسيان را نسبت به امام و شيعيان و سردرگمي آنان را نشان ميدهد:


مرحوم مفيد مينويسد: محمد بن قولويه (به سند خود) از هشام بن سالم روايت كرده كه گفت: پس از وفات امام صادق - عليه السلام - من و محمد بن نعمان (مؤمن الطاق) در مدينه بوديم و مردم بر سر عبدالله بن جعفر اجتماع كرده بودند كه او پس از پدرش امام است. ما هم مجلس او وارد شديم و مردم نزد او بودند ما از او از اندازه و نصاب زكات پرسيديم گفت: در دويست درهم پنج درهم، گفتيم: درصد درهم چه اندازه واجب است؟ گفت: دو درهم و نيم


گفتيم: به خدا مرجئه (سنيهاي لاابالي) نيز اين را نميگويند عبدالله گفت: به خدا من نميدانم مرجئه چه ميگويند.


هشام ميگويد: پس ما حيران و سرگردان از نزد عبدالله بن جعفر بيرون آمديم و نميدانستيم به كجا بايد برويم و در كنار يكي از كوچه هاي مدينه نشسته، گريه سر داديم و نميدانستيم چه بايد بكنيم و به كه رو آوريم با خود ميگفتيم به سوي مرجئه، يا قدريه يا معتزله يا به سوي زيديه برويم در همين حال بوديم كه ناگهان مردي را كه نميشناختيم ديديم با دست به من اشاره ميكند ترسيدم جاسوسي از جاسوسان منصور دوانيقي باشد زيرا منصور جاسوساني در مدينه داشت كه ببينند مردم پس از جعفر بن محمد امامت چه شخصي را خواهند پذيرفت تا او را گرفته گردن بزند.


من ترسيديم اين پير مرد از همان جاسوسان باشد، لذا به مؤمن الطاق گفتم: تو از من فاصله بگير، زيرا من برخود و بر تو نگرانم و اين مرد مرا ميخواهد نه تو را، تو از من دور شو، مبادا خود را گرفتار كني و به هلاكت افتي، پس احول (مؤمن الطاق) از من فاصله گرفت و من به دنبال آن پيرمرد راه افتادم و چنين گمان مي-كردم كه نميتوانم از دست او رها شوم و به ناچار همچنان به دنبال او رفته و تن به مرگ داده بودم تا اينكه مرا به در خانه موسي بن جعفر - عليه السلام - راهنمائي كرد و آنگاه مرا رها كرد و خود برفت.


ديدم خادمي بر در خانه ايستاده و به من گفت: «ادخل رحمك الله» خدايت رحمت كند داخل شو من داخل خانه شدم ديدم حضرت موسي بن جعفر - عليه السلام - در آنجاست او بدون اينكه من حرفي بزنم، فرمود: نه به سوي مرجئه، نه به سوي قدريه و نه به سوي معتزله و نه به سوي زيديه، بلكه به سوي من، به سوي من، عرض كردم فدايت شوم پدرت از دنيا رفت؟ فرمود: آري گفتم: «جعلت فداك انّ عبدالله اخاك يزعم انّه الإمام من بعد ابيه؟ فقال : عبدالله يريد ان لا يعبد الله».


فدايت شوم برادرت عبدالله گمان ميكند كه بعد از پدرش او امام است. فرمود: عبدالله اراده كرده است كه به خدا عبادت نشود.


گفتم: پس بفرمائيد بعد از پدر شما امام كيست؟ فرمود: اگر بخواهد تو را راهنمائي كند، خواهد كرد عرض كردم: قربانت گردم آن امام شما هستي؟ فرمود من آن را نميگويم. گويد با خود گفتم: من از راه درست مسأله وارد نشدم سپس (طرز سئوال را عوض كردم) گفتم: براي شما امامي هست؟ (و بر شما لازم است از امامي پيروي كني؟) فرمود: نه. گويد: در اين موقع چنان هيبت و عظمتي از آن بزرگوار در دلم افتاد كه جز خدا نمي-داند.


سپس عرض كردم فدايت شوم. من از تو سئوال ميكنم همان گونه كه از پدرت سئوال ميكردم فرمود: بپرس تا پاسخ دريافت كني ولي فاش نكن كه اگر فاش كني نتيجه اش سر بريدن است (يعني ما را ميكشند).


ميگويد: من از او سئوالاتي كردم، ديدم درياي بيكراني است عرض كردم: قربانت شوم شيعيان پدرت گمراه و سرگردان شدهاند آيا با اين پيماني كه شما بر پنهان داشتن جريان از من گرفتيد، (اجازه ميدهيد) جريان امامت شما را به آنها برسانم و آنان را به سوي تو دعوت كنم؟ فرمود: هركدام را كه رشيد و رازدار يافتي به او برسان و پيمان بگير كه فاش نكنند و اگر فاش كنند سر بريدن در كار است و با دست اشاره به گلوي خود كرد.


ميگويد: پس از آن از نزد آن حضرت بيرون رفتم و ابو جعفر احول (مؤمن الطاق) را ديدم به من گفت: چه خبر بود؟ گفتم: هدايت بود و داستان را براي وي نقل كردم آنگاه زراره و ابو بصير را ديدار كرديم، آنان نيز خدمت آن حضرت رسيدند سخنانش را شنيدند و پرسشهائي كرده يقين به امامتش نمودند سپس مردم را گروه گروه ديدار كرده (و جريان را گفتيم) و هركه پيش آن جناب ميرفت به امامتش يقين ميكرد مگر دار و دسته عمار ساباطي كه (قائل به امامت عبدالله شدند) و عبدالله بن جعفر تنها مانده جز اندكي از مردم كسي پيش او نميرفت.


از اين روايت استفاده ميشود كه شيعيان هر كسي را كه داعيه وصايت و امامت داشت بدون تحقيق نميپذيرفتند و با طرح سئوالات خاصي علم او را ارزيابي ميكردند و در صورتي كه به امامت وي از جنبه علمي يقين حاصل مينمودند او را به امامت ميپذيرفتند و اين روايت كنجكاوي بزرگان شيعه را در موضوع امامت و شخص امام و همچنين تهديدهائي را كه از ناحيه منصور متوجه شيعيان بود، به خوبي نشان ميدهد.


پس از رحمت امام صادق - عليه السلام - اماميه آنچنان ضعيف شدند كه حتي اگر در زمان حيات او، امكان قيام سياسي هم وجود داشت ولي در دوره امام موسي كاظم - عليه السلام - احتمال آن كم شده بود قيام اسماعيليه در طول زندگي امام صادق - عليه السلام - با جنبش فرقي فطحيه همراه شد و اكثر فقها و بزرگان اماميه را در بر گرفت و موقعيت جانشين حضرت امام كاظم - عليه السلام - را بسيار تضعيف كرد و او را ناچار ساخت تا سياست تقيه پدرش را دنبال كند منصور (متوفي 158) گرچه به ظاهر اقدامي عليه او و پيروانش در طول زندگي خود نكرد، ولي دقيقاً فعاليتهاي امام و شيعيان را زير نظر داشت و پيوسته در تعقيب نمايندگان شاخه-هاي انقلابي حسنيان بود.


رژيم مهدي كه پس از خلافت پدرش منصور از سال 158 روي كار آمد، پيروان امام كاظم - عليه السلام - فعال شده و از اسماعيليه و فطحيه قويتر بودند.


مهدي فكر ميكرد كه فعاليتهاي مذهبي و فكري شيعيان امام كاظم - عليه السلام - ميتواند تهديدي به رژيم او باشد.


شايد به خاطر همين بود كه مهدي، امام كاظم - عليه السلام - را از مدينه فرا خواند و او را در بغداد زنداني نمود ولي اين تصميم نه قدرت او را زياد كرد و نه توانست عقيده عمومي را درباره شخصيت الهي و پر جذبه امام كاظم - عليه السلام - تغيير دهد او سياست تهديد و تطميع را در مورد شيعه دنبال كرد امام كاظم - عليه السلام- پس از آنكه به وي اطمينان داد كه عليه وي و فرزندانش دست به قيام مسلحانه نخواهد زد، آزاد شد مورخان تفصيل داستان را چنين نوشته اند:


مهدي امام را به زندان انداخت ولكن شب هنگام علي بن ابيطالب را در خواب ديد كه به او ميفرمود: (فهل عسيتم ان تولّيتهم ان تفسدوا في الأرض و تقطّعوا ارحامكم)(آيا اگر به حكومت رسيديد ميخواهيد درزمين فساد كنيد و پيوند خويشاونديتان را ببريد)؟


او در همان لحظه از خواب بيدار شد به حاجب خود ربيع دستور داد امام كاظم - عليه السلام - را پيش او بياورد وقتي امام آمد او را در كنار خويش جاي داد و گفت: اميرالمؤمنين - عليه السلام - را به خواب ديده كه اين آيه را بر من ميخواند و سپس از او پرسيد: آيا به من اطمينان ميدهي كه بر ضد من و يا يكي از فرزندانم قيام نكني؟ امام فرمود: به خدا من چنين كاري نكردهام و اين كار اصولاً در شأن من نيست.


مهدي با دادن سه هزار دينار و تصديق گفته هاي امام او را به مدينه برگرداند.


بنابه گفته مورخان مهدي به زيديه نزديك شد تا نقش همكاري آنان را در رهبريت فعاليتهاي علويان و پيروانشان دريابد از اينرو روزي به هم صحبت خود گفت: اگر روزي به مرد دانائي از زيديان برخورد كنم كه خاندان حسن و عيسي بن زيد را بشناسد، حتماً او را به بهانه استفاده از اطلاعاتش خواهم گرفت تا ميان من و خاندان حسن و عيسي بن زيد واسطه شود به همين منظور ربيع آمد و يعقوب بن داود را به وي معرفي كرد.


يعقوب بن داود مذهب تشيع و زيدي داشت و در ابتداي امر به فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن مايل بود و مهدي او را «برادر ايماني» خود قرار دادو در سال 163 او را وزير خود كرد و تمام امور خلافت را به او محول ساخت طبق همين سياست يعقوب زيديان را گرد آورد و پستهاي حساس حكومتي را به آنها واگذار كرد.


شايد انگيزه مهدي از نزديك ساختن زيديان به خود اين بود كه چون گروه غير انقلابي زيديه (جاروديه) به امامت امام مفضول با وجود امام فاضل معتقد بودند همين عقيده ميتوانست به خلافت او مشروعيت بخشد.


در طول خلافت مهدي شايع كردند كه امام بر حق پس از پيامبر، عباس بوده است نه علي و از اين نتيجه گرفتند كه امامت به خاندان عباس تعلق دارد.


كشي در دو جا به اين مطلب اشاره ميكند و ميگويد: هشامبن ابراهيم زيدي كه بسياري از كتب زيديه را نوشته كتابي درباره امامت عباس به رشته تحرير درآورده است و همين كتاب سبب شد كه عباسيان او را از خود بدانند. و ميافزايد ابن المقعد زيدي كتاب ملل و نحلي نوشته كه در آن عقائد، محلها و فعاليتهاي هواداران امامت چون: يعفوريه، زراريه، اماريه جواليقيه را شرح داده و آن را به مهدي تسليم كرده است.


مهدي با قرائت اين اثر، به تعقيب ديگر فرق هوادار علويان پرداخت اين بود برخي از آنان مجبور به گريز از كوفه به استانهاي دور دست مانند يمن شدند. در اين حال، امام كاظم - عليه السلام - رهنمودهائي به پيروان خود داد تا سياست تقيه را با دقت دنبال كنند.


با همه اينها امام كاظم - عليه السلام - مانند پدرش در موقع مناسب از بيان حق در پيش مهدي هيچ ترس و وحشتي به خود راه نميداد.


مثلاً وقتي امام كاظم - عليه السلام - بر مهدي عباسي وارد شد و ديد كه او رد مظالم ميكند امام كه او را در چنين حالي ديد، پرسيد: چرا آنچه را كه از راه ستم از ما گرفته شده بر نميگرداني؟ مهدي پرسيد: آن چيست؟ امام ماجراي فدك را براي او چنين توصيف كرد: فدك به دليل اينكه از جمله «مالم يوجف عليه خيل و لا ركاب» است ملك خالص پيامبر (صلي الله عليه واله) بود كه آن را به دخترش فاطمه - عليهاالسلام - بخشيد و پس از رحلت آن حضرت با اينكه ابو بكر طبق شهادت علي - عليه السلام - و حسنين و امايمن حاضر شده بود آن را به فاطمه (س) برگرداند عمر از اين كار جلوگيري كرد.


مهدي گفت حدود آن را مشخص كن تا بر گردانم و امام حدود فدك را مشخص كرد مهدي گفت: «هذا كثير فانظر فيه» اين مقدار زياد است درباره آن فكر ميكنم.


كاملاً طبيعي است كه مهدي چنين كاري را انجام ندهد زيرا وجود چنين امكانات مالي در دست امام كاظم - عليه-السلام - ميتوانست خطرات زيادي براي حكومت وي داشته باشد.


پس از مهدي فرزندش موسي الهادي بر سر كار آمد ولي بيش از يكسال زنده نماند.


با روي كار آمدن هادي نه تنها از فشار بر علويان به خصوص «حسنيان» كاسته نشد، بلكه هادي در تعقيب طالبيان اصرار ورزيد و آنان را سخت به وحشت انداخت و مقرريها و بخششهائي را كه مهدي به آنان ميداد، همه را قطع كرد جماعتي از طالبيان به جنبش آمدند و به امراء اطراف پناهنده شدند، اينان بر تبليغات خود در خراسان و ديگر استانها در شكل جديد زيدي آن افزودند.


هادي به اطراف و اكناف نوشت كه آنان را تعقيب كرده نزد وي فرستند، چون بيم آنان به سختي كشيد و بسياري به تعقيبشان برخاستند و تحريك عليه آنان زياد شد.


قيام نافرجام صاحب فخّ


شيعه و ديگران دست به دامن حسين بن علي بن حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب شدند و او روشي پسنديده داشت و با كمال و بزرگوار بود، پس به او گفتند: اكنون تو مرد خاندان خود هستي و ترس و گرفتاري خود و خاندان و شيعيانت را ميبيني. گفت: من و خاندانم ياوراني به دست نمي آوريم تا در مقام انتقام برآئيم.


پس مردمي بسيار از كساني كه در موسم حج حاضر بودند با وي بيعت نمودند و به آنان گفت: شعار ميان ما آن باشد كه مردي فرياد كند «من رأي الجمل الأحمر» لكن جز كمتر از پانصد نفر براي وي فراهم نيامد و آن در سال 169 پس از برگزاري موسم حج بود دژخيمان هادي با سپاهي انبوه در «فخّ» با وي روبرو شدند و همراهانش به هزيمت رفتند و پراكنده گشتند و حسين بن علي و جماعتي از خاندانش كشته شدند.


يعقوبي ميافزايد: دائي او ادريس بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي گريخت و رهسپار مغرب شد و بر ناحيه-اي نزديك اندلس به نام «فاس» دست يافت و مردم آنجا با وي همداستان شدند و به گفته مردم مغرب موسي كسي را نزد وي فرستاد كه او را با زهري در مسواك از پا درآوردو پس از مرگ وي ادريس بن ادريس جاي او را گرفت و تا امروز (زمان يعقوبي) فرزندان وي در آن ناحيه اند و حكومت آن سرزمين را از يكديگر به ارث ميبرند.


قيام شهيد فخ به سادگي منهزم گرديد و منجر به قتل عام آنها در فخ شد، وقتي سر او را براي هادي آوردند به كساني كه آن را آورده بودند، گفت: «كانكم و الله جئتم برأس طاغوت من الطواغيت ان اقل ما اجزيكم به ان احرمكم جوائزكم» گوئي كه شما سر يكي از گردنكشان را براي من آوردهايد بدانيد كه كمترين جزاي شما آن است كه محرومتان كنم و پاداشي به آنان نداد. و اشعاري خواند و در آن از طالبيها به خاطر قطع رحم گلايه كرد و سپس نگراني خود را از موسي بن جعفر - عليه السلام - اظهار نمود و او را به تحريك انقلابيون متهم ساخت و گفت:


«والله ما خرج حسين الاّ عن امره و لا اتّبع الاّ حجّته لإنّه صاحب الوصيّه في هذا البيت قتلني الله ان ابقيت عليه».


به خدا قسم حسين (شهيد فخ) به دستور امام كاظم قيام كرده و تحت تأثير او قرار گرفته است زيرا صاحب وصيت (امام بر حق) در اين خانواده او است، خدا مرا بكشد اگر او را زنده بگذارم.


قاضي ابو يوسف كه در مجلس حاضر بود او را آرام كرد و گفت: نه موسي بن جعفر و نه هيچ كدام از فرزندان اين خانواده اعتقاد به خروج عليه خلفاء را ندارند.


بالاخره هادي تصميم به قتل آن حضرت گرفت ولي در سال 170 پيش از آنكه بتواند تصميم خود را عملي سازد، به طور ناگهاني مرد.


در روايتي آمده است كه چون امام از تصميم هادي مطلع شد و تهديدات او را شنيد، درباره او نفرين كرد و طولي نكشيد خبر مرگ او به مدينه رسيد.


اين در حالتي بود كه نزديكان امام از او خواسته بودند، تا خود را مخفي نمايد.


لازم به يادآوري است كه اين قيام نافرجام كه باعث كشته شدن اكثريت علويان مدينه گرديد، بر خلاف پندار هادي عباسي به دستور امام كاظم - عليه السلام- نبوده است و از حضور اشخاص برجسته اي كه در اين قيام شركت داشتند، معلوم ميشود كه قيام زيدي بوده است به عنوان نمونه: يحيي، سليمان و ادريس، برادران نفس زكيه كه در سال 145 عليه منصور قيام كردند را ميتوان نام برد به علاوه ابراهيم بن اسماعيل طباطبا پدر محمد بن طباطبا رهبر روحاني زيديه بود كه در سال 199 صورت گرفت قابل ذكر است كه صاحب بن عباد اشخاص فوق الذكر را زيدي ميداند.


اين قيامها اگر چه بر عليه ظلم و ستم صورت ميگرفت و رهبري آنها را اشخاص برجسته و عالم و فداكار از علويان بر عهده داشتند ولي به دلائل گوناگون و عليرغم كثرتشان لااقل در منطقه عراق نافرجام و بي ثمر بود.


و چون اين قيامها به دستور امام نبوده، طبعاً شيعيان امامي، شركت در اين قيامها را با توجه به اختلافات عميقي كه به تدريج بين زيديه و آنها بوجود آمده بود، درست نميدانستند زيرا رهبري آنها را كساني غير از امامان شيعه به عهده داشتند.


در قيام صاحب فخ نه تنها امام كاظم - عليه السلام - شركت نكرد، بلكه شكست و كشته شدن حتمي او را به وي گوشزد فرمود.


مرحوم كليني يك روايت درباره نگرش امام كاظم - عليه السلام - به قيام فخ ذكر ميكند كه آن روايت نشان ميدهد كه او از شركت در آن قيام امتناع ورزيد و آن روايت چنين است:، عبدالله بن مفضل ميگويد: چون حسين بن علي مقتول فخ قيام كرد و مدينه را به تصرف خود درآورد، موسي بن جعفر - عليه السلام - را براي بيعت طلب كرد، حضرت تشريف آورد و به او فرمود:


«يا بن عمّ لا تكلّفيني ما كلّف ابن عمّك ابا عبدالله فيخرج منّي مالا اريد كما خرج منّي ابي عبدالله مالم يكن يريد».


پسر عمو به من تكليفي مكن كه پسر عمويت (محمد بن عبدالله) به عمويت امام صادق - عليه السلام - كرد، تا از من چيزي كه نميخواهم سرزند، چنان كه از امام صادق - عليه السلام - چيزي سرزد كه نميخواست (مقصود اظهار مخالفت و سخنان تند بود كه ميان آنها رد و بدل شد).


حسين به حضرت موسي بن جعفر - عليه السلام - عرض كرد طلبي بود كه من به شما عرض كردم اگر مايل باشي در آن شركت كن و اگر مايل نباشي، من شما را بر آن مجبور نميكنم، خداوند ياور و معين است و سپس خداحافظي كرد.


ابوالحسن موسي بن جعفر - عليه السلام - به هنگام خداحافظي به او فرمود:


«يابن عم انّك مقتول فأجد الضّراب فانّ القوم فسّاق يظهرون ايماناً و يسترون شركاً و انّالله و انّا إليه راجعون احتسبكم عندالله من عصبته ثمّ خرج الحسين و كان من امره ما كان قتلوا كلّهم كما قال»


پسر عمو تو كشته خواهي شد، پس نيكو جنگ كن (ضربت را جدي بزن) زيرا اين مردم فاسقند، اظهار ايمان ميكنند و در دل مشركند و انالله و انا اليه راجعون من مصيبت شما را به حساب خدا ميگذارم سپس حسين خروج كرد و سرانجام كارش بدانجا رسيد كه رسيد، يعني همگي كشته شدند، همچنانكه آن حضرت فرمود.


امام كاظم - عليه السلام - اگر چه در اين قيام شركت نكرد ولي از لحن كلامش پيداست كه با اصل مشروعيت آن مخالف نبود تنها شرائط و زمان را مساعد اين قيام نميدانست و پيشبيني ميكرد كه اين درگيري سرانجام با شكست و شهادت اكثر ياران حسين به علي صاحب فخ پايان خواهد يافت و لذا وقتي كه سپاه هادي سرهاي آنان را نزد موسي بن عيسي و عباس آوردند عدهاي از فرزندان امام حسن و امام حسين در آن مجلس حضور داشتند كسي از آنان جز حضرت موسي بن جعفر - عليه السلام - در آن مجلس سخني نگفت. آنجا كه موسي بن عيسي با اشاره به سر حسين بن علي از حضرت پرسيد اين سر حسين بن علي است؟ اما در پاسخ فرمود: نعم انا لله و انا اليه راجعون مضي و الله مسلماً صالحاً صواماً قواماً آمراً بالمعروف، ناهياً عن المنكر ما كان في اهل بيته مثله!!


آري انالله و انااليه راجعون به خدا سوگند او در حالي كه مسلمان صالح و درستكاري بود و به عبادت پروردگارش قيام ميكرد و امر به معروف و نهي از منكر مينمود، عمر خود را به پايان برد، در خانواده خود فرد بينظيري بود.


موسي بن عيسي در برابر اين پاسخ شجاعانه سكوت كرد و چيزي نگفت.

***

ي. پايان ص13

ي. پايان ص14

ي. پايان ص15

ي. پايان ص16

ي. پايان ص17

ي. پايان ص18

ي . يان ص19

ي. پايان ص20

ي. پايان ص21

ي. پايان ص22

. كليني، كافي ج1 ص476 - مفيد، ارشاد ص270 - ابن جوزي تذكره الخواص ص348.

. همان مدرك.

. مناقب ج3 ص382.

. تهذيب النفس ج1 ص339.

. ارشاد ص277.

. طبرسي اعلام الوري ص298..

. تاريخ يعقوبي ج2 ص414

. شرح نهجالبلاغه ابن ابي الحديد ج15 ص273.

. تهذيب التهذيب ج1 ص339.

. ميزان الإعتدال ج4 ص201.

. مفيد، ارشاد ص273 - 272 - كافي ج1 ص52 - 351.

. طبري ج3 ص261و8 - 377 چاپ ليدن.

. اشعري قمي المقالات و الفرق ص89 طبع تهران.

. خطيب بغدادي تاريخ بغدادي ج13 ص31 طبع بيروت - ابن طولون، الشذرات الذهبيه ص69 بيروت 1958م.

. تاريخ البغداد ج13 ص31 - وفيات الاعيان ج5 ص308 - مناقب ج2 ص264 - مقاتل الطالبيين ص500 طبري جزء 5 ج10 ص15 - مطاب السؤول ص83 - سبط ابن جوزي تذكره الخواص ص 197.

. مروج الذهب ج3 ص313 - الوزراء و الكتّاب ص155.

. هند و شاه نخجواني، تجار السلف ص125.

. طبري ج3 ص7 - 506 و الفخري ص136.

. همان مدرك.

. نوبختي فرق الشيعه ص48 طبع نجف.

. در يك نسخه خطي: هاشم.

. كشي اختيار معرفه الرجال ص501.

. همان مدرك ص6 - 265.

. همان مدرك ص335.

. التهذيب ج4 ص304 - كليني كافي ج1 ص543.

. تاريخ يعقوبي ج2 ص405 - 404 - مقاتل الطالبيين ص 460 «فخّ» نام چاهي است در يك فرسخي مكه داستان جنگ و كشته شدن او در تواريخ مذكور است مرحوم علامه مجلسي در مرآت العقول به تفصيل آن را نقل كرده است.

. بعضيها شهادت ادريس را در زمان هارون و به دستور او نوشتهاند. ر.ك. مقاتل الطالبيين ص491 - 487.

. طبري جز5 ج10 ص32 - ترجمه تاريخ فخري ص261.

. مهج الدعوات ص217 بنا به نقل بحارالانوار ج48 ص150.

. مناقب ج3 ص370 - حياه الامام موسي بن جعفر ج1 ص472.

. عيون اخبار الرضا ج1 ص79 - بنقل بحار ج48 ص218.

. اصفهاني: مقاتل الطالبيين ص446.

. اصفهاني: مقاتل الطالبيين ص446.

. صاحب عباد، نصرت مذاهب الزيديه ص222 طبع بغداد.

. كليني كافي ج1 ص366 - مقاتل الطالبيين ص447.

. طبق نقل طبري تعداد سرها يكصد و اندي بود در ميان آنها سر سليمان بن عبدالله بن حسن نيز به چشم مي-خورد و اين روز هشتم روز ترويه بود - طبري جز10 ص28.

. اصفهاني مقاتل الطالبيين ص453.