بازگشت
دروازه ي حاجات


بر در دروازه ي حاجات دل

تا سحرم مست مناجات دل

راز و نياز دل ما ذكر دوست

نيست كسي هر آنچه باشد از اوست

دست طلب به سوي او روز و شام

مسئلت از غير جمالش حرام

هر كه اسير بي قرار يار است

به شوق او هميشه ره سپار است

ديده ببندد همه دم به راهش

جان بدهد بر سر يك نگاهش

به سر رود به سوي جانانه اش

تا كه رسد بر در ميخانه اش

بر در ميخانه گدايي رواست

اگر كه ساقي كرم مرتضاست

ز مرتضي اگر كرم بخواهيد

اگر كه لطف دم به دم بخواهيد

دل به طهوراي ولايت بريد

حاجت خود به باب حاجت بريد

نگويم اين را كه خدا عالم است

باب حوائج به خدا كاظم است

ز كاظمينش كه نديدم بسي

نيامده به دست خالي كسي

اگر كه دستي برود به سويش

نمي رسد مگر به آرزويش

يوسف زهرا كه به زندان شدي

به قلب من هميشه مهمان شدي

به كاظمين تو اسيرم اسير

جان رضا بيا و دستم بگير

***